زاگاه- جواب آزمایش خون را گرفتم و سوار تاکسی شدم به سمت محل کارم. توی تاکسی هزار فکر جوراجور میآمد توی سرم. معمولا در بحرانها، میتوانم بر اوضاع مسلط شوم، از اینکه آنقدر که باید و شاید هول نشدهام، تعجب میکردم در عین حال دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. برای کسی که تازه چندماه قبلش اولین رابطه جنسی عمرش را تجربه کرده بود و خود داشتن رابطه جنسی، خلاف عظیمی به حساب میآمد، ناگهان حاملگی، انگار گناه کبیره بود.
فردایش رفتم یک سونوگرافی بالای میدان ونک. در تمامی مراحل از آزمایش خون گرفته تا سونوگرافی، هرگز از اسم و نشان خودم استفاده نکردم و از آنجا که پول همهچیز را آزاد میدادم و دفترچه بیمهام را همراه نمیبردم، مسالهای پیش نیامد. موقع سونوگرافی هم باز تنها بودم. رفتم توی اتاق و دکتر مایع لزج را روی شکمم مالید و بعد شروع کرد به چرخاندن دستگاه روی شکمام، همینطور که منتظر بودم بگوید چند هفته و چندماه است، ناگهان صدای بلندی پخش شد و دکتر گفت که صدای قلبش است. بلند بلند بلند. راستش تا آن موقع فکر نمیکردم اصلا قلبی وجود دارد و ممکن است در چنین موقعیتی قرار بگیرم. با اینحال در تصمیمی که داشتم تفاوتی ایجاد نمیکرد و عذاب وجدان هم نداشتم. به نظرم آنقدر کاری که داشتم انجام میدادم طبیعی و لازم بود که هیچ ضرورتی برای مشغول کردن مغزم به مسائل دیگر نمیدیدم. از در سونوگرافی آمدم بیرون. حالا دیگر میدانستم که توی هشت هفته هستم. هشت هفته. آن صدا اما هنوز گاهی توی مغزم زنگ میزند.
اینکه قرار بود چه کنیم، بزرگترین مساله بود. در جایی که سقط خودخواسته جنین غیرقانونی است و همچنین به جز یکی دو دوست خیلی نزدیک به کسی نمیتوانی اعتماد کنی و حتی پیش دکتر هم ناچاری دروغ بگویی، همهچیز باید از راه ارتباطات و آشنایان و رابطها انجام شود. تو به فلان دوست زنگ میزنی، او به دوست دیگرش که قبلا این تجربه را داشته زنگ میزند، بعد به تو شمارهای میدهند که میتوانی از طریق آن آمپول و یا قرص پیدا کنی.. تجربه من هم میگوید در اینجور مواقع، همه به معنای واقعی دستبهدست هم میدهند که کارت راه بیفتد. انگار همه میدانیم که به جز هم، کسی را نداریم.
از طریق دوستی، آدرس مطب یک خانم دکتر را گرفتیم و عصر خودم را رساندم آنجا. دقیق یادم نیست چه اتفاقی افتاد، اما گفت که باید خودم آمپول تهیه کنم و بعد آدرس جایی را داد که بروم آنجا برایم تزریق را انجام دهند. ویزیتش بالا، لحن و رفتارش نه چندان همدلانه و همراه با پرسش و پاسخ که چه نسبتی با هم دارید و سر تکان دادن که یعنی میدانم راست نمیگویید، گرانقیمت اما کار راه بنداز، بدون هیچ ابراز همدردی با زنی که در آن سیاهی نیاز به کسی داشت که بیشتر برایش توضیح دهد که چه در انتظارش است.
آن شب آمپولها را از همان طریقی که گفتم با چند واسطه پیدا کردیم و صبح فردا، سر کار نرفتم تا برویم آمپولها را تزریق کنیم. منِ ساده، به گمانم میروم آمپول میزنم و بعد کمی درد و بعد هم تمام. اینجورها نبود اما.
توی محلی که باید تزریق میکردیم، اما و اگر میکردند و بعد هم یک فردی که اصلا نمیدانم واقعا کارش تزریقات بود یا نه، آمد و آمپول را زد. گفت بعدش چند دقیقهای بنشین و اگر خوب بودی بعد برو. همینکار را کردم. خوب بودم. آمدم بیرون و تا نشستم توی ماشین انگار که یک دکمه را در من روشن کرده باشند. درد در جانم زبانه میکشید. من را از روی صندلی ماشین بلند میکرد، میکوبید به سقف، دوباره مینشاند روی صندلی. جایی نداشتیم برویم! فکر اینجایش را نکرده بودیم. زن تزریقاتچی گفته بود که احتمالا اسهال و استفراغ خواهی داشت. همان گوشه خیابان توی جوی آب بالا آوردم. تا تهوعام تمام میشد، احتیاج به دستشویی داشتم. وسط ترافیک گیر کرده بودیم. جایی را نداشتیم برویم. توی ماشین مانده بودیم و من از درد، تمام سلولهای تنم به هم میپیچید. توالت. باید میرفتم توالت. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. بعد دیگر آرام آرام کنترلم بر همهچیز را از دست دادم. توی ماشین مانده بودم. بلاخره کلید خانه دوستی را گرفتیم تا برویم خانه او. مشتهایم کوبیده میشد به شیشه و سقف ماشین. فریاد. فریاد. درد است دیگر، درد زایمان. با اسهال شدید و استفراغ..
به گمانم سه چهار ساعتی طول کشید. حالا که فکر میکنم میبینم حتی نمیتوانم جنس دردش را توصیف کنم. میدانم که داشتم میمُردم. میدانم که هرگز قبل و بعد از آن چنین چیزی را تجربه نکردهام. اما حتی نمیتوانم دقیق برایتان بگویم که چه جور دردی بود.
اما در میان آن درد یک چشمم هم به توالت بود که آیا چیزی بیرون میآید یا نه..
نیامد. نیامد که نیامد. دو سه قطره خون شاید.
فردایش دوباره رفتم سونوگرافی. رفتم جای دیگر. حوالی میدان ونک. مرد را خوب یادم هست. وقتی داشت سونوگرافی را انجام میداد، هی این پا و آن پا کرد. گفت که به گمانم جنین مرده است. بعد انگار دوباره بخواهد تلاش کند تا شاید ردی از زندگی را ببیند. گفت باید بروی برای سقط هرچه زودتر. من خیالم آسودهتر بود و شاید آن را روی صورتم دید که پرسید خوشحالی که مرده؟ هول شدم گفتم نه، نمیخواستم ولی.. دیگر ادامه ندادم!
دوباره برگشتم پیش خانم دکتر، با جواب سونوگرافی. برایم وقت گذاشت تا عمل ساکشن را در بیمارستان انجام دهد. در بیمارستان همهچیز عادی و طبیعی و استاندارد گذشت. پول نسبتا زیادی گرفت، به گمانم یک میلیون و خردهای، آنهم دهسال پیش. عمل را با بیهوشی انجام داد. آخرینبار توی اتاق عمل، چند نفر را بالای سرم دیدم. پاهایم باز بود و کمی خجالت کشیده، تا بخواهم ده شماره بشمرم برای بیهوش شدن، همهچیز سیاه شده بود و بعد از بیداری، دوباره خودم تنها بودم.
حالا که به قبل برمیگردم، میبینم چیزی که تحمل این تجربه را سختتر میکرد، این بود که ناچار بودی از همه مخفیاش کنی. اینکه خودت باید تنها آن را تحمل کنی. اینکه هیچکس کنارت نیست تا راهنماییات کند. اینکه از خریدن قرص و دارو گرفته تا پیدا کردن دکتری که این کار را انجام دهد، همهاش پر از ترس و استرس است که نکند قرص اشتباهی بهم داده باشند. نکند دکتر کارش را بلد نباشد. نکند بلایی سرم بیاید و همه اینها را در حالی داری تحمل میکنی که اطرافیانت، خانوادهات به عنوان نزدیکترین کسانت نباید مطلع باشند. تحمل نگاه شکاک دکتر، تزریقاتی و همه کسانی که با آنها مواجه میشوی، آنجور که تو را به رسمیت نمیشناسند، آنجور که فکر میکنند دارند لطف میکنند و درحالی که پول کلانی میگیرند باز طوری براندازت میکنند که انگار دختر خوبی نبودهای و حالا باید تقاصش را پس بدهی، اینها از خود درد و رنج سقط جنین آزاردهندهتر است. آدم فکر میکند، کاش جایی بود، گروهی، سازمانی، بیمارستانی که هر زنی در چنین شرایطی بدون اینکه قضاوت شود، میتوانست به آنجا برود، خدماتی که نیاز دارد را دریافت کند، همدردی و همدلی بگیرد و این تجربه را که به اندازه کافی سخت هست، در محیطی امن و آرام و بدون قضاوت پشت سر بگذارد.