نویسنده: شیرین ابولنقا
مترجم: غنچه قوامی
زاگاه – «چند تا بچه داری؟» شمارش دفعاتی که این سوال را (عموما زنان دیگر در مصر) از من پرسیدهاند، از دستم خارج شده است. طبق پیشفرض قاطعانه آنها من میبایست یک مادر باشم، پس فقط باید تعداد فرزندانی را که قاعدتا زاییدهام، بپرسند. به محض اینکه اعلام میکنم مادر نیستم- که این مادر نبودن خود بهظاهر مفهومی غیرقابل درک است- با واکنشهای متعددی مواجه میشوم. از به زبان آوردن الفاظ تسکیندهنده مذهبی گرفته تا متعجب شدن، لبخندهای مصنوعی و شوکه شدن. فارغ از پروبلماتیک بودن این پرسش، ما زنانی که در جوامع عرب زندگی میکنیم با این ایده بار آمدیم که زندگی و بدنمان متعلق به خودمان نیست و با وجود نابرابریهایی که واقعیت و تجارب زیسته ما را شکل دادهاند، پای مادری که به میان میآید، همچنان با همان انتظارات اجتماعی گذشته روبروییم. گویی مشارکت اجتماعی و فرهنگی من در نمایش عکسهای فرزندانم به دیگران خلاصه میشود. در غیر این صورت انگار هیچ دستاورد ارزشمندی به اجتماع ارائه نکردهام. به نظر میرسد من فقط میتوانم یک مادر باشم و هر هویت دیگری جز مادر بودن استثنا است و بس. خود مفهوم مادری و به تبع نقش من به عنوان مادر، به طبقه و پیشینه من پیوند میخورد. درست مثل حجاب که در گذشته توسط «زنان آزاد» بر سر گذاشته میشد. پیشینه و طبقه اجتماعی من به مادر نبودنم مرتبط است. به بیانی دیگرد، ما موظفیم همه را توجیه کنیم که چرا ازدواج نکردهایم، یا چرا متاهلیم اما بچه نداریم، چرا مادر نیستیم و چرا آنچه که از بدنهایمان انتظار میرفته را انجام ندادهایم.
هدف استنطاق از من در خصوص تعداد بالقوه فرزندانم چیست؟ و اینهمه کلافگی بابت مادر نبودن من چه دلیلی دارد؟ من یک همسرم و این به تنهایی کافی نیست تا مقبولیت اجتماعی پیدا کنم و برچسب بخورم، برچسبی که داد بزند من «زنی سربهراه» هستم. همسر، تنها رهگذری تشریفاتی است برای رسیدن به غایت زندگی یک زن: مادری. حتی مادر خودم فرزند نداشتنم را به «اراده خداوند» نسبت میدهد. نگاهش- که ترکیبی از ترحم و نگرانی است- به من این حس را منتقل میکند که بار قصور خودش را به دوش میکشد: قصور به این معنی که دختری به جامعه عرضه کرده که نقش اجباری و مقررشده باروریاش را محقق نکرده است. من مادر نیستم پس موجودیتم مخدوش است. خود اجتماعی من ناقص است، حقانیتم به عنوان یک انسان زیر سوال رفته است. نمیتوانم به منزله یک انسان زندگی کنم. به مثابه آن خودی که مال من است و یگانه است. من فقط اجازه دارم به میانجی تنی دیگر-یک بچه- وجود داشته باشم. از من انتظار میرود بچه بزرگ کنم، با او پیوند عاطفی برقرار و برایش فداکاری کنم، تمام رفتارهای عجیبوغریب و بیمعنایش را تحمل کنم، نگران غرق شدنش باشم، تنبیهش کنم و رویاهایم را بهواسطه او تحقق ببخشم، آرزوهایم را بر او تحمیل کنم، عکس او را در کیف خود حمل کنم، برایش اشک بریزم و مضطرب شوم. اگر مادر نباشم، کامل نیستم. من، یعنی کسی که به درجه مادر بودن نائل نشده، کسی که زندگیاش را بدون چشمانداز فرزندآوری برنامهریزی میکند، مادر نیستم، پس وجود ندارم.
در فرهنگی که باجگیری عاطفی بنیان رابطه مادر-فرزندی است، چطور توضیح بدهم که بدنم آنچه را که از آن انتظار میرفته اجرا نکرده است؟ به قول «فدوی طوقان»[۱]، این مسیری است دشوار و کوهستانی. دشواریاش در هراس از سوال پرسیدن، شکست خوردن و انزوا است. شاید سختترین بخش مسیر، تضادهایی است که ذهن با آن درگیر میشود. تضادهایی که اگر حل و فصل، مغلوب یا نفیشان نکنیم، سردرگم و آشفته میشویم. نفی این تضادها تنها از طریق تمرین ذهنی طاقتفرسا ممکن میشود، از طریق سنجش مداوم ملزومات رسیدن به انسجام فمینیستی. از چه پلهایی باید گذر کنم؟ از کدام گذرگاهها باید عبور کنم تا خود ناقص و معیوبم در مسیر کمال بیفتد؟ چگونه آن بخشهای مطرود وجودم را به شاهرگی تبدیل کنم که موجودیتم را تکمیل میکند؟ چگونه یک فضا را –فضایی معلق که نه اینجاست و نه آنجا- اشغال کنم، بی آنکه با بار عاطفی و احساس شکستی که مرا محکوم به توجیه دوباره و دوباره خودم میکند، درگیر شوم؟ متوجه شدم که دیگر دیر شده است، که نگاههای پرسشگر مادرم، و انگشتانش که مشخصات و آدرس پزشکان معجزهگر را در اختیارم قرار میدهد، موانعی عمده در مسیر رسیدن به صلح و آشتی درونی است.
اولین واکنشم به تمامی سوالها و خیالات مادرم، تشویق او به صبوری بود. این پاسخ به معنای همدستی من بود. همدستی با قدرتی که بدنم را به سمت اجرای وظایف تعیینشدهاش هل میداد. همان بدن سمجی که دائما از برچسبها جسته بود و از تحقق انتظارات تحمیلی، امتناع کرده بود. خشم و حس بیگانگی، مانند گدازه در من میجوشید. با خودم فکر کردم، در این جهان وسیع حتما زنانی وجود دارند که در مقابل مادرانشان قد علم کرده باشند، زنانی که سرکشی و مقاومت آنها برایم الهامبخش باشد. زنانی که تسلیم فرهنگ مادری اجباری نشدهاند. اگرچه مواجهه با خود، کوششی فردی و منزوی است، اما دریافتم که در این مسیر به غایت فرساینده تنها نیستم. سالهایی که در مجاورت و معاونت کتابها گذراندم، بهوفور مورد تمسخر قرار گرفتم. اگر حمایتی را که نیاز داشتم میان کتابها پیدا نمیکردم، تمامی آن سالها بیهوده به هدر رفته بود. کمکم ایدهای در من شکل گرفت: چرا مفهوم مادری را به سوژه یک کتاب تبدیل نکنم؟ دستکم تسلی خاطرم را در نوشتههای زنانی مییافتم که ورای تصورم شجاع بودند. اینجا بود که سیاحت تحقیقی من آغاز شد و آنچه یافتم از پرشورترین رویاهایم هم وسیعتر بود.
«سیمون دوبووار»، فیلسوف فرانسوی در کتاب «خاطرات یک دختر وظیفهشناس»[۲]، گذشته خود را با جزئیات توصیف میکند. دوراهیهایش، رها شدنش از سنتها و رسوم و رفتنش به آغوش مهماننواز فلسفه. دوبووار در محیطی رشد کرد که فرمانبرداری، ذات زنانگی تلقی میشد. غلبه بر پیشینه محافظهکارانه کاتولیک، که با خرافهپرستی و تعصبات مادر و بورژوازی خانواده (هستهای و گسترده) تجسم یافته بود، برایش غیرممکن به نظر میرسید. او باید توأمان با فیگور مادر، مذهب و طبقه مبارزه میکرد، سهگانهای مملو از اسطورههایی پیرامون اصطلاحا «طبیعت زنان». هرگونه کنش نافرمانی، هرگونه تخطی، ایجاد جزئیترین شکافی در نظم امور، بدون عقوبت باقی نمیماند. به چالش کشیدن مادر، به طلاق والدین و جدایی خشونتآمیز منجر میشد. رویارویی با مذهب، عذاب وجدان و طرد اجتماعی را به دنبال داشت و به چالش کشیدن طبقه اجتماعی، در فرانسه دهه ۱۹۲۰ دیوانگی محض محسوب میشد. ابتدا مواجهه با مذهب و سپس واژگونسازی نظم و نهاد آن میتوانست ذهن را از چرخه احساس گناه در امان نگه دارد، اما این برای دختری جوان که عادت کرده بوده هفتهای سه مرتبه به کلیسا برود و ماهی یکبار اعتراف کند، کار سادهای نبود. بویژه آنکه این مناسک مذهبی را به توصیه خانواده انجام میداد. از این رو، فلسفه به پناهگاهش تبدیل شد. دوبووار از آشکارسازی تمامی تضادهایی که در گذشته درگیرشان بوده، شرمی ندارد. در حقیقت او پرسشهای چگونگی و معرفتشناختی را که یاریگر مسیر سرکشانهاش بود، به دقت توضیح میدهد و از چگونگی رها شدن از هنجارهای جنسیتی که نظم اجتماعی را مقرر کرده بود، روایت میکند. رویارویی با مادر، برای دوبووار بزرگترین مانع بود. اما این مواجهه، برای مفهومپردازی و سپس تدوین مشهورترین کتابش یعنی «جنس دوم»، حیاتی بود. من تمامی شیوههای قابل تصور را به کار گرفتم تا به مادرم توضیح بدهم رویاهایش را محقق نخواهم کرد، که نمیتواند آمال و امیالش را به میانجی من زندگی کند، که من خوشحال بودم -البته در این گزاره مؤخر کمی اغراق کردهام چرا که مگر یک زن میتواند در دنیای مردسالار به خوشحالی مطلق دست پیدا کند؟- و از این طریق بار روی دوشم را سبک میکردم. متوجه شدم که مادرم خوشحالی را در تأیید دیگران نسبت به من میجوید. از همسرم اطمینان حاصل کرد که همهچیز بر وفق مراد است. به بیان دیگر او باید اعتبار مرا تایید میکرد و به مرا به عنوان انسانی مستقل به رسمیت میشناخت تا وجودم دیده شود.
«فاطمه مرنیسی»، جامعهشناس مراکشی، کتاب «رویاهای تخلف: قصههای کودکی در اندرونی»[۳] را در سال ۱۹۹۴ نوشت. فرم متن به خاطرات شبیه است و تفاوت چندانی با خاطرات دوبووار ندارد. داستان از دید دختری ۷ ساله روایت میشود که در حرمسرایی در شهر فاس زندگی میکند. این محیط که مانند ساختار یک خانواده گسترده است، صداهای متکثری را از نسلهای مختلف زنان دربر میگیرد. دینامیکهای قدرت که جایگاه اجتماعی را با سن و طبقه پیوند میزند، به طور پیچیدهای در هم تنیدهاند. اما مفهوم حرمسرا به ریشههای مذهبی برمیگردد و این فضای بسته و اندرونی، به تنها عرصهی در دسترس زنان تبدیل میشود. مشاهده مقررات حرمسرا نیز از حیث انعکاس ایدئولوژیهای سلب و متحجرانه، خود صحنه مبارزه را فراهم میکند. صحنهای که فرد را به تخطی و کنشهای نافرمانی فرا میخواند. با وجود تفاوت بستر -یکی فرانسوی و دیگری مراکش- و تفاوت مذهب- یکی کاتولیک و مسلمان- هر دو رمان، از فشار نهادهای مذهبی که فضای زنان را محدود کرده، شکوا میکنند. بر خلاف مادر دوبووار، مادر فاطمه حامی او بود و تشویقش میکرد که قواعد حرمسرا را درهم شکند. اگرچه در بستر مراکش، به واسطه استعمار اسپانیا و فرانسه، تخطی و نافرمانی ابعاد پیچیدهتری به خود گرفت. تمایل و تلاش مستعمرهها برای حفاظت از هویت خود، عموما در راستای تثبیت موقعیت زنان تحت لوای فرهنگ و سنت بود، به معنی محدود کردن آنان به فضاهای بسته، تحمیل قواعد سختگیرانه و حصول اطمینان از تبعیت و اطاعت آنها. فاطمه در سن ۷ سالگی، باید تلاش میکرد از درون یک سیستم مذهبی، ایده حرمسرا را واژگون کند، نظامی را که در خدمت حفظ ساختارهای سرکوبگرش بود. او به میانجی پرسشهای عامدانهاش که کودکانه تلقی میشد، زنان اطرافش را به چالش میکشید و تضادهای ساختاری واقعیت زیستهاش را نمایان میکرد. او این تضادها را به امکان تخطی و نافرمانی تبدیل میکرد.
هر دو متن، مستندسازی دقیق و هوشمندانهای است از همپوشانی عرصه خصوصی و عمومی و چگونگی شکلگیری این فضاها بر مبنای درک جامعه نسبت به نقشهای جنسیتی اجباری. نقشهایی چون دختر، همسر، مادر که به واسطه نهادمندسازی مذهب و دیگر اشکال قدرت ساختاری، بر افراد تحمیل میشود. نقش مادر در همه جا حاضر است، چه آن زمان که حامی مسیر دخترش است و چه مادامی که در مقابل سرکشیهایش قرار میگیرد. مادر مرنیسی به او گفت: «تو باید یاد بگیری فریاد بزنی و اعتراض کنی، درست همانطور که راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفتی. اگر در واکنش به توهین، گریه کنی انگار که خودت را در معرض توهین مضاعف قرار دادهای.» فارغ از توجیهاتی که برای اعمال خشونت بر ما به کار گرفته میشود، زنان باید تندخو، خشمگین و حتی گاهی وحشی باشند. دوبووار درباره مادرش میگوید: «من او را یک قدیسه نمیدیدم، چون به خوبی میشناختمش، او خیلی زود از کوره در میرفت. به همین دلیل برایم یورشناپذیر جلوه میکرد. من هم میتوانستم و میبایستی در تقوا و پاکدامنی از او تقلید کنم.»
نقش مادر، آنگونه که توسط هنجارهای اجتماعی دیکته میشود، در خلأ بوجود نمیآید و توسط طبقه، مذهب و بستر فرهنگی تقویت میشود. اما مادر زنی است که خودش را سوژه همان محدودیتهای اجتماعی میبیند و توسط ساختارهای دوتایی جنسیتی محاصره شده است. ساختارهایی که او را به سمت بازتولید و تثبیت همان هنجارهای مردسالارانه که وجودش را به کنترل درآورده، هدایت میکند. مانند مادر دوبووار و مادر دوستش زازا. او خودش را از سرکشی دخترش مبرا میکند و تمایلی به حمایت از او ندارد چرا که نافرمانی دختر به نمادی از قصور مادرانه بدل میشود. یا مانند مادر مرنیسی از دخترش حمایت میکند که برای خودش آیندهای فراتر از حدود حرمسرا بسازد. حتی در این صورت هم مادر باید به مقررات تحمیلی دیگر زنان خانواده که تا حدودی از قدرت و امتیاز و اختیار برخوردارند، جواب پس بدهد. پس مادر بودن موقعیتی پیوسته، در حال تکامل و یا متناقض است. چرا که بار مجموعهای از قدرتهای اجتماعی، روانشناختی و ساختاری را به دوش میکشد و مدیریت میکند. به میانجی خوانش دقیقی از نقش مادر است که ما میتوانیم ماهیت سیاحت سرکشی و نافرمانی دختر را درک کنیم. سیاحتی که رفتهرفته به شورش تبدیل میشود.
اما پس آن دسته از زنانی که باید با دشواریهای مادری اجباری، مذاکره و مصالحه کنند چه؟ در این زمینه شاید کتاب «از زن متولد شده: مادری به مثابه تجربه و نهاد»[۴] نوشته شاعر و فمینیست آمریکایی «آدرین ریچ» (۱۹۲۹-۲۰۱۲) بهترین منبع موجود باشد. این کتاب در زمان خود بسیار پیشرو محسوب میشد. از این جهت که روی مبحث مادری که شدیدا تابو تلقی میشد، دست گذاشته بود. در زیر سایه دگرجنسگرایی بیچونوچرا، نقشهای سلب جنسیتی مفهوم مادری را بیشتر به وظایف اجتماعی گره زده تا یک انتخاب. بنابراین غیرمنتظره نیست که در دهه ۱۹۸۰ میلادی، دستاوردهای زنان هدف حملههای شرورانه و کارزارهای خشونتآمیز انبوهی از محافظهکاران قرار بگیرد. این حملهها مصادف بود با انتقادات بیرحمانهای که به کتاب ریچ وارد شده بود. بویژه در خصوص سبک کتاب که برگرفته از تجربه زیسته نویسنده و تحقیقات علمی بود و چشماندازی سیاسی را انعکاس میداد. برای چاپ بعدی کتاب در سال ۱۹۸۶، ریچ مقدمه جدیدی نوشت و منطق پشت سبک نوشتارش را عمیقتر کاوید. برای او مفهومپردازی، از تجربیات عینی و شرایط انسان نشأت میگیرد. به همین منظور او تجربه زیسته خود را به عنوان مبدا انتخاب کرد. اما ستیز با نهاد مردسالاری و مقابله با تصویر تقلیلیافتهاش از زنان در نقشهای خانوادگی، در دهه ۱۹۷۰، امری غیرمعمول بود و کتاب ریچ از اولین متونی بود که روی این مبحث دست گذاشت. شاید به همین دلیل او تقدیمنامه کتاب را اینگونه نوشت: «به مادربزرگانم که اکنون زندگیشان را تصور میکنم و و به کنشگرانی که کوشیدند بدن زنان را از قواعد کهنه و بیمورد رها کنند.» اما اینکه بگوییم کتاب فقط برای دوران خودش ساختارشکنانه بوده، دقیق نیست. ترکیب روایت بحران مادری و مبارزه ریچ به عنوان یک نویسنده، به امروز ما نیز مرتبط است. جزئیات صمیمانه و صادقانهای که ریچ برای توصیف فشاری که با آن دستبهگریبان بوده در روایتش آورده، از مرزهای زمانی و جغرافیایی فراتر میرود و از پلهای میان فرهنگی عبور میکند. در حقیقت، شاعر مصری «ایمان مرسال» در کتاب خود با عنوان «چگونه مرهم یابیم: درباره مادری و اشباحش (۲۰۱۷)»[۵] به متن ریچ ارجاع داده است. با وجود تحلیل گفتمانی ریچ که مکررات مردسالاری را به چالش میکشد، او شفافسازی میکند که نوشتههایش بیش از آنکه حمله به خود مفهوم مادری باشد، واکنشی است به روایاتی که تصویری تقلیل یافته از زنان ارائه کردهاند. این اظهارات را باید نوعی رفع مسئولیت پیشگیرانه و عذرخواهی تلویحی تلقی کرد که احتمالا برای دریافت مجوز چاپ چنین کتابی در دهه ۱۹۷۰ میلادی ناگزیر بوده است. در خصوص مقاله ریچ با عنوان «دگرجنسگرایی اجباری و زیست همجنسخواهانه»[۶] که در سال ۱۹۸۰ منتشر شده هم این شفافسازی صادق است. او در این مقاله دگرجنسگرایی اجباری را به مثابه ابزاری که بدن و کار زنان را به استعمار درآورده، مشاهدهپذیر میکند و از حق زنان برای انتخاب گرایش جنسی خود دفاع میکند. ریچ برای مواجهه با بلوایی که این مقاله به پا کرد، در سال ۱۹۸۴، مقاله «تأملی در باب دگرجنسگرایی اجباری»[۷] را نوشت. در این مقاله او متن پیشین خود را «متنی اکتشافی» عنوان کرد. وقتی نظراتمان مورد حملات مستمر قرار میگیرند، چه بسیار قلمروها و حوزههایی که از دسترس خارج میشوند. در چنین لحظاتی آرزو داریم که غیب شویم و تا حدودی به آغوش امن و حمایتگر فرهنگ هژمونیک، به آغوش تبعیت از مقررات موجود میغلتیم. ما مغلوب میشویم، در ورطه آسیبپذیری، اشک میریزیم. ما از تنهایی مطلق بیابان اجتناب میکنیم.
در مسیر تحقیقم، نه تنها کتب خاطرات بلکه مجموعهای از متون ادبی مانند شعر و داستان نیز به کمکم آمد. بخصوص شعرها برایم پاسخهایی در برداشتند. صدای اشعار فمینیستی مصر که پس از انقلاب ۲۵ ژانویه اوج گرفت، میخکوبکننده بود. این صدا علیه فرهنگ مردسالار شورش کرد، علیه فرهنگی که تصویر پدرسالار را تحسین و ستایش میکند. این صدا امر هژمونیک را زیر سوال برد و مفهوم مادری را به چالش کشید. برای مثال، «سارا عبدین»[۸] شاعر ساکن مصر با «مروه ابودیف»[۹] شاعر مصری دیگری که در کانادا زندگی میکند، در فیسبوک نامههای شاعرانه ردوبدل و مکالمهای فرامرزی را آغاز کردند. نامهها در سال ۲۰۱۷ در کتابی با عنوان «بوستانی میان ما است»[۱۰] منتشر شد. این مکالمات، سیاست فمینیستی را محور تعامل شاعرانه قرار داده است، بیآنکه کسی در پی رقابت، خودنمایی و عرض اندام باشد. این مکالمه عمیق، لایههای اندوه انباشتشده را میشکافد و از غم، شعری تازه میپروراند، به طوری که شعر به اندیشه تبدیل میشود. در عین حال، در این مکاتبات زنانی که باید با انتظارات مادری دستوپنجه نرم کنند، نادیده گرفته نمیشوند. این مجموعه نامهها با نقل قولی از «آنا سوئیر»،[۱۱] شاعر لهستانی آغاز میشود. شعری که او از ترجمه عربی ایمان مرسال وام گرفته است. سارا و مروه درگیر تمرینی میشوند که بوستانی از اشباح، لذتها و نارضایتیهای مادری برپا میکند. اما این مجموعه فینفسه درباره مادری- درباره آن وضعیت باشکوه و آرمانشهری که یکشبه مقام زن را ترفیع و تجلیل میدهد- نیست. درباره خودی است که در تنگنای مادری اسیر شده است، مخمصهای که تنها با «متفکر»، اثر «رودین»[۱۲] قابل قیاس است. وضعیت خموده مجسمه نشسته، تنگنای وجودی شرایط انسان را در تمامیت خود تصویر کرده است. به طور مشابه، حصار مادری نه راه پیش برای خروج دارد و نه را پس به گذشته، بنبستی است که عبدین و ابودیف را به کاهش شکاف میان خود سابق و خود اکنونشان وا میدارد.
هر نویسنده در بستر خاص خودش چانهزنی میکند. ریچ با توجه به آمریکای پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که تفکر مدرن در حال شکلگیری بود، مینویسد: «من در دنیای خانوادهمحور، مصرفگرا و فرویدی-آمریکایی دهه ۱۹۵۰ مادر شدم.» همانطور که سارا از دورانی متفاوت مینویسد: «اخبار هرروزه قلبم را مملو از ترس میکند» و مروه مأیوس میشود: «سارا، دنیا دیوانه شده است، صحبت کردن از آزادی، عدالت و انقلاب غیرممکن شده است.»
کتاب ریچ از حیث بسط نظریه فمینیستی در دهه ۱۹۷۰، انقلابی محسوب میشود. بنابراین دور از ذهن نیست که متون فمینیستی معطوف به مبحث مادری به آن استناد کنند. اما مجموعه مکاتبات سارا عبدین و مروه ابودیف نیز مانند سنگی که آبهای راکد را ناآرام میکند، وضع موجود را درهم میشکند. اگر مسئله مادری به طور گسترده در غرب مفهومپردازی شده است، فرهنگ منطقهای ما همچنان آن را میستاید. فرهنگ ما با شعارسازی این ایده را که زن در فقدان مادری ناکامل است، ارتقا میدهد. بنابراین زندگی زن اهمیتش را از دست میدهد و اگر برچسب «مادر» را حمل نکند دستاوردهایش بیهوده تلقی میشود. اینگونه است که مادری به شیوهای ویرانگرانه، تمامی فضا را اشغال میکند و جایی برای فردیت شخص باقی نمیگذارد. مروه مادری را «کوششی برای تهی کردن زن از فردیت و شاید حتی انسانیت خود» تعریف میکند.
فردیت که از ابتدا چندوجهی و گاها متلاشی است، وادار به طی کردن مسیری خطی برای تحقق بخشیدن به تصویر مادر میشود. تصویری که ریچ را پس از به دنیا آوردن اولین فرزندش به اسارت گرفت. ریچ متوجه شد که از او انتظار میرود نقشهای چندگانهای را ایفا کند. تقلا میان زنی شاغل در دنیای مدرن دهه ۱۹۵۰ و همسری بینظیر: «حس میکردم حواسپرتیهای بیهوده شیره جانم را میمکیدند و مستأصلانه میخواستم زندگیام را از امور غیرحیاتی رها کنم.» زمان بارداری سوم، آگاهی ریچ او را وادار کرد که زندگیاش را به دست بگیرد و خود را از تعلیق، ایستایی و مرگ روانی نجات بدهد. «من هم از کف نمیروم و همزمان علیه ایستا و راکد بودن مقاومت میکنم. من مادر کسی نیستم اما وجود دارم.»
منبع:
https://kohljournal.press/im-not-mother
پانوشتها:
[۱] Fadwa Tuqan
[2] Memoirs of a Dutiful Daughter published 1958
[3] Dreams of Trespass: Tales of a Harem Girlhood 1994
[4] The book Of Woman Born: Motherhood As Experience and Institution (1976) by Adrienne Rich (1929-2012)
[5] How to Mend: On Motherhood and its Ghosts (2017)
[6] Compulsory Heterosexuality and Lesbian Existence
[7] Reflections on ‘Compulsory Heterosexuality
[8] Sara Abdeen
[9] Marwa Abu Deif
[10] There is a Garden Between Us
[11] Anna Świrszczyńska
[12] The Thinker by Auguste Rodin