زاگاه- من تقریبا بارداری کمدردسری داشتم و خب این برای خیلی از مادرها صدق نمیکنه اصلا و دستتون رو میبوسم بابت ایثارتون. مشکلاتی که من تو ۴۱ هفته داشتم اینا بود :مسواک نمیتونستم بزنم چون بالا میآوردم. کمر درد شدید بهدلیل گودی کمر. افزایش وزن بسیار بسیار زیاد، از ۵۸ کیلو شدم ۸۲ کیلو.
از ابتدای بارداری قصدم زایمان طبیعی بود. کلاس رفتم، ورزش میکردم، پیادهروی میرفتم و… در تکتک اینروزها من سرکار ثابتم میرفتم و کسبوکار شخصیم رو میچرخوندم، کارهای خونه و غیره هم بود. روز ۲۲ اُم زایمانم بود، من تا ۱۹ دی کار کردم و دقت کنید خیلیا این شرایط رو ندارن.استراحت مطلقن، ویارهای سخت دارن، از نظر روحی میریزن بهم و غیره. تا باردار نشدید نمیتونید درکش کنید. مثلا من یهو بدون هیچ دلیلی اشکام سرازیر میشد! همه اینها با جنبش #مهسا_امینی هم همراه بود. تصور کنید در کشوری مادر میشی که هر روز مادری رو بیفرزند میکنند.
این وسط من یه اثاثکشی رو هم از سر گذروندم تو ماههای آخر، یکی از عزیزانم تو اعتراضات دستگیر شد، چندتا مهمونی دادم و خلاصه هفتهها گذشت و رسیدیم به هفته چهل . من هیچ علامت زایمان نداشتم. دکتر بهم کپسول گل مغربی داد و گفت از این به بعد شبی یک فنجان گلگاوزبون بخور.
فایده نداشت و رسیدیم به اواخر هفته چهلویک. هوا داشت تاریک میشد که من درد وحشتناکی رو تو پهلوم حس کردم و چون اولین تجربه بارداریم بود نمیدونستم درد زایمان دقیقا چجوریه. درد به استخون رسید و ما رفتیم بیمارستان وارد بلوک زایمان شدم و رفتم برای معاینه. ضربان قلب جنین خوب بود، دهانه رحمم یک سانت باز شده بود، اما درد زایمان نبود. من رفتم برای آزمایش و سونو و مشخص شد سنگ کلیه داشتم و دفع کردم. دکترم میگفت چجوری این درد رو تحمل کردی؟ (اینجوری بودم که چرا نمیدونستم سنگ کلیه ساید افکت بارداریه؟)
بهم مسکن تزریق کردن و دارو دادن گفتن برو خونه. این وسط بخاطر معاینه، لکهبینیها و خونریزیم شروع شد. شب رو با درد سپری کردم و از ساعت ۵ صبح دردها بیشتر شد. از شوق اینکه الانا فاصله دردها کم میشه، زایمان میکنم و پسرم میاد خونه، دل تودلم نبود.
تو خونه راه میرفتم، تمرین تنفس میکردم و غیره. تا ظهر که فاصله دردها از ۳۰ دقیقه رسید به ۱۵ دقیقه، ما باز رفتیم بیمارستان. خلاصه عصر بعد از معاینه نهایی بستری شدم. خلاصه بگم، من بیشتر از ۷۲ ساعت درد کشیدم ولی سر بچه تو رحم نچرخید (علیرغم ورزشها، رژیم غذایی مناسب و …)
نمیتونم درد زایمان رو در هیچ کلمهای براتون توصیف کنم، واقعا حس میکردم تمام اجزای بدنم داره گسسته میشه. آخرشم بهم آمپول فشار زدن اما بچهی سرتقم نیومد که نیومد. فاصله دردهام به ۲ دقیقه رسیده بود و هر مامایی هم از راه میومد معاینه واژینال میکرد.
فکر کن داشتم اونجوری درد میکشیدم و هر یک ربع هم یکی میومد دستکش دست میکرد و با فشار دهانهی رحمم رو چک میکرد. واقعا پرسنل بیمارستان مهربان و متشخص بودن و هیچ رفتار ناراحتکنندهای نداشتن. ساعت ۸ شب دکترم اومد گفت چارهای نیست باید سزارین بشی
ما رفتیم اتاق عمل! به تکنسین بیهوشی گفتم من بارها بیحسی نخاعی داشتم، میدونم الان بیحس نمیشم، لطفا بیهوشی عمومی بدید، گفت نه دخترم! میشه! به من دوبار تزریق نخاعی کردن و بیحس نشدم! آخرشم بیهوشم کردن. تو ریکاوری چشمامو باز کردم و فقط گفتم پسرم رو بیارید ببینم.
همونجا دو تا پرستار محکم و پرفشار با کف دست شکم آش و لاشم رو فشااااااار دادن که خون و چیزهای دیگه بریزه بیرون و تخت زیرم دریایی از خون بود. کل وجودم درد داشت و خون همینجوری جاری میشد ازم. بالاخره بردنم بخش، عزیزانم رو دیدم بوس، بغل و مسکنهای نازنین آرومم کرد.
تو سزارین، خیلی دیرتر از حالت معمول شیر تو سینه مادر جاری میشه، تصور کنید در حالیکه شکمم ۷ لایه باز شده بودم، هنوز از فشار درد زایمان طبیعی خسته بودم، باید به نوزاد قشنگم شیر میدادم و کمکم زخمهای نیپل خودشون رو نشون دادن.
چند ساعت از عمل گذشته بود که اومدن دستمو گرفتن گفتن پاشو باید راه بری! بلند شدن از تخت و عمودی شدن مثل این بود چاقو تو چشمم فرو کنن و بگن یالا ببین! یکی دوبار کمک گرفتم ولی بعد حرفهای شدم . دکترم میگفت سیخ سیخ راه برو که زخمت بد بسته نشه خلاصه اینم گذشت.
عصر معاینه نهایی شدم و ترخیص. یه چیزی که من رو حسابی میترسوند آمبولی بود، واقعا ازش میترسیدم و هی راه میرفتم و مایعات میخوردم که آمبولی نکنم . ببینید این فقط روایت زایمانه. فشارهایی مثل شیردهی، روزهای بعد از زایمان، کمردرد، خونریزیها، حموم کردن با اون بخیهها. اینکه خودم پانسمان رو برداشتم، زخمم رو شستم، چقد از دست زدن بهش میترسیدم، چقد سینههام ترک خورده بود و زخم شده بود، شیردادن با اون زخمها، فشار روحی، شلوغی روزهای اول خونه، دستتنها شدن تو ۱۰ روز اول و … اینا هر کدوم خودش یه قصهس ولی به داشتن بچهم میارزید.
درسته ما عاشق بچههامونیم ولی دلیل نمیشه نگیم این راه چقد سخت بود، چقد آزرده شدیم، چه شبها و روزهایی حس تنهایی داشتیم، چالشهایی مثل تب شیر گذروندیم. من هنوزم جای برشهای عملم بیحسه، هنوزم وقتی به اون روزها فکر میکنم به خودم احسنت میگم معلومه که کار بزرگی کردیم.
کار بزرگی که فقط ما زنها از پسش برمیایم. این مسیر برای هرکسی یه جوره، نمیشه هیچکس رو جای دیگری گذاشت، انتخابها و شرایط افراد فرق داره، افسردگی بعد زایمان، فشار اجتماعی روی مادر، پارتنرها، حمایت یا عدم حمایت.
اگر حامله نشدید، نزاییدید، اصلا رَحِم ندارید، دست از سرمون بردارید!