زاگاه – وقتی فهمید باردارم گفت که عاشقم نبوده و نیست و خواهش کرد بچه را بیاندازم
آنشب که فهمیدم درونم طفلی است تا صبح نخوابیدم، نطفهای را دوست میداشتم که هنوز هیچ بود.
آرزوی داشتن و خواستنش باعث جداییام از کیانوش* شده بود، جدایی از مردی که روزگاری دفتر اشعارم پر بود از شعرهای عاشقانه برایش، اما او گفته بود بچه نمیخواهد و مرا آزاد گذاشته بود تا بمانم یا بروم. من هم زنی نبودم که تا آخر عمر بیمهری ببینم. برای حفظ مطبخ و حرف مردم به داشتن شوهری که مال من نبود افتخار کنم که این شوهر من است، مردم ببینید و درونم بدانم که مال من نیست. من میخواستم عشق خویش را ستایش کنم و ستایش شوم!
ما از هم جدا شدیم بدون اینکه کسی بفهمد، جایی نداشتم بروم، از خانواده مذهبی و سنتیام بخاطر کیانوش بریده بودم و طلاق از او یعنی حبس در زندان آنها تا دوباره شوهرم بدهند شوهری مذهبی و انقلابی. سرم پرشور بود و درس خواندن و پیش رفتن درونم جاری .کیانوش مرد بود، هیچگاه آزادیام را نگرفت و برای رشد من هرگز کوتاهی نکرد اما زندگی با او سخت بود، من همسر نبودم، همخانه بودم و این برای من حکم مرگ را داشت.
یکسال و اندی بی کیانوش اما در خانهاش زندگی میکردم، تنهای تنها، با دلی که آرزوی دوست داشته شدن داشت.
همه مرا زنی شوهردار میدیدند و من البته هرگز قواعد بازی را زیر پا نگذاشتم. راستش از جامعه، مردم و خانوادهام میترسیدم. دلم عشق میخواست اما خودم را سرگرم درس و کار میکردم تا فراموشاش کنم، تا اینکه به سفری خارج از ایران دعوت شدم. تعدادی خبرنگار، عکاس و روزنامهنگار برای یک دغدغه جهانی گرد آمده بودند و من و گیتی دوستم که البته بیستسالی از من بزرگتر بود هم حضور داشتیم.
در هواپیما داستان زندگیام را برایش گفتم و چند بار اشک در چشمهایم حلقه زد، گفتم سرشار از عشقم و دلم خانه میخواهد و مردی که مرا بخواهد، گفتم تناقض سراپایم را فراگرفته و اگر از ایران نروم به زودی دیوانه خواهم شد. گفتم دیگر ماندن برایم غیرممکن است.به مقصد رسیدیم.
شهری بر کناره ساحل، سبز و پر از حس زندگی
با گیتی وارد سالن شدم، خوشحال بودم که کسی نمیداند ازدواج کردهام، که شوهرم فلان فعال سیاسی است، که مدتهاست رنگ عشق را ندیدهام و کمکم دارم فراموش میکنم میتوانم دوست بدارم.
شب از طرف کشور میزبان میهمانی برقرار بود. گیتی به من گفت که باید برقصم و از پوسته اندوه بیرون بیایم. او فهمیده بود عکاسی از کشور آمریکا مدام از من عکس میگیرد. پسری خندان، جذاب و خوشبرخورد که زنان بسیاری دور و برش بودند.
به گیتی گفتم خیالات میکند اما او مصر بود که تشخیصاش درست است. شب بود، میهمانها میرقصیدند، من از جایم بلند نمیشدم. گیتی دستم را گرفت و به زور به وسط جمعیت پرتابم کرد. هنوز بخودم نیامده بودم که دستهای مردانهاش را دور کمرم احساس کردم. به چشمهایم زل زد و پیشانیاش را به پیشانیام گذاشت.
با هم آمدیم بیرون. باد خنکی میوزید، شهر نیمهخواب بود و قدمهایمان آرام. گفت یکماه است برای تهیه عکس و گزارش در این کشور است، تا ساحل را پیاده رفتیم، بیشتر از هر چیز بینمان سکوت بود. آغوشاش برای من که سالها بود نیاز به حمایت داشتم امنترین جای دنیا…
به چشمهایم خیره شد و گفت تا بحال چشمهایی به زیبایی چشمهایم ندیده و از ایران پرسید و من گفتم که چقدر ایران دوستداشتنی است و چقدر آنها از ایران کم میدانند و گفتم دنیا با ما مهربان نیست، گفتم میخواهم خارج از ایران درس بخوانم اما برای گرفتن ویزا مشکل دارم و….
با هم سوار تاکسی شدیم. هوا کمکم سرد میشد. کتش را روی شانههایم انداخت و مرا سخت به سینهاش فشرد. بوی شن تا ته وجودم را پر کرده بود، حس میکردم خوشبختترین زن دنیا هستم.
به هتل رسیدیم، در آغوشم گرفت، بوسههایش غریب بودند و دوستداشتنی. حس میکردم تمام آنچه سالهاست از من دریغ شده به ناگاه در یک چشم بهم زدن نصیبم شده. شب را تا نیمه بیدار بودم و به حس زندهای که درونم قد میکشید فکر کردم.
فردا تمام مدت در جریان کار بودیم، ظهر برای ناهار آمد و کنارم نشست، دستم را گرفت و بوسید و دانهای انگور در دهانم گذاشت.
آن روزها ناباورانه گذشت، لحظه وداع رسیده بود، من انگار در خلا بودم و نمیدانستم چگونه میتوانم فرداها را بی او تحمل کنم، چشمهای او اما تنها پر از اشک بود. من حتی نمیتوانستم از فردا بگویم و دوباره دیدنها. او زنجیری را که به گردن داشت باز کرد و دور گردنم انداخت. گفت مقدس است و برایم بهترینها را میآورد. گفت آنرا از بازاری قدیمی در اورشلیم خریده است. گیتی را صدا کرد و خواست مراقبم باشد و بارها گفت که دلتنگی نکنم!
بازگشتم تهران، اتاق کوچکم، کتابهایم و زندگی عادی. هر وقت میآمدم به او، به شبهایی که گذشت، به دستهای مردانهاش و به دوست داشتنش فکر کنم حسی شبیه دیواری بلند که تو نمیتوانی آن سو را ببینی جلوی باورم سر بلند میکرد.
تهوع، سردرد، خواب زیاد و آزمایش خون… من باردار بودم. روزها گذشته بود.
تمام مسیر آزمایشگاه تا خانه را گریستم، خیابان شلوغ بود و همه پی کاری. خودم را در قفسی حبس میدیدم که هیچ راه فراری ندارم. همه انگار اینبار با من غریبه بودند. بالهایم مدام به در و دیوار قفس میخوردند. تمام تنم درد میکرد.
چند روزی به کسی چیزی نگفتم، با نطفه درونم دوست شده بودم. حس میکردم در آن تنهایی محض که هرکس قصهام را بفهمد انگشت اتهام را تا ته وجودم فرو میکند، تنها اوست که مرا میفهمد و مرا در رنجی که آفریده تنها نمیگذارد.
عاقبت تصمیم گرفتم به گیتی بگویم باردارم و نمیدانم چه باید بکنم، اگر نگهش دارم فرزند بیپدر است و محکومم و اگر بخواهم سقطش کنم نه دلم میآید و نه مطمئنم بعد از آن میتوانم باز هم باردار شوم یا نه. فقط اگر «مایک» او را بخواهد… .
آن شب برایش نوشتم باردارم و میخواهم بچه را نگه دارم، دوست داشتم پسر باشد و شبیه او، قدبلند، چهارشانه با چشمانی پر از عشق آبی… .
جوابم را سریع داد، قسمم داده بود که از نگه داشتنش صرف نظر کنم و آنرا بیاندازم. برایش نوشتم سقط جنین در ایران جرم است و من دکتر مورد اعتماد نمیشناسم. خواهش کرد راهی پیدا کنم و خواست با قرصهای جدید پرواز کند و بیاید ایران. هنوز جملهاش را کامل نکرده بود که یادش آمد ویزا گرفتن چقدر دشوار است. تا صبح دهبار تلفن زنگ خورد. هزار و یک راه مضحک به ذهناش رسیده بود بدون آنکه بداند من در یکی از اسلامیترین کشورهای دنیا زندگی میکنم و عمل من میتوانست قتل مرا به همراه داشته باشد. او بدون هیچ فکری فقط حرف میزد. بدون مکث و آخر سر به زمین و زمان لعنت میفرستاد.
در بدر دنبال دکتر بودم؛ کمکم چند نفری از دوستانم متوجه شدند باردارم، تعجب کرده بودند که من و کیانوش باز با هم زندگی میکنیم و مدام اصرار داشتند نگهش بدارم چون طفل را از آن کیانوش میدانستند. خوشحال بودند که این بچه عاقبت برای حفظ زندگی پدر و مادرش به دنیا خواهد آمد.
جلوی آینه دستشویی خانه که میرفتم خودم را زنی میدیدم که در تنهایی خود دست و پا میزند. مثل غریقی که به هر شاخه و علفی متوسل میشود. هر روز برای مایک مینوشتم و او هر روز سردتر میشد تا اینکه یک روز نوشت عاشقم نبوده و نیست. نوشت که بهتر است بچه را بیاندازم چون او نمیتواند پدر باشد.
آن شب را تا صبح اشک ریختم. توهم زده چون گمشدهای که در بیابان هیچ راهی به منزل ندارد خود را مییافتم و چون مجانین زیر لب شعرهایی گنگ را زمزمه میکردم
«بچهها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزنند و گنجشکها جدی جدی میمیرند
آدمها شوخی شوخی زخم میزنند و قلبها جدی جدی میشکنند
و او شوخی شوخی لبخند زد و من جدی جدی عاشق شدم
و او شوخی شوخی پدر شد و من جدی جدی مادر
و من جدی جدی کودکم را به مسلخ مرگ میسپارم»
هوا سرد بود، هیچکس در خیابان نبود، هفتادبار دور میدان «مادر» چرخیده بودم. تمام تنم درد میکرد. سرم را هربار بلند میکردم خود را در انتهای چاه ویل میدیدم و هیچ نجاتدهندهای در حوالیام نبود.
صبح پیش دکتر بودم، توهینها و تحقیرهایش در گوشم مدام زنگ میزد
«پدر بچه کجاست؟»
«تازهکاری؟»
«چقدر تیغ می زنی؟»
«بهت نمیاد اینکاره باشی یا من اشتباه میکنم؟»
«پسره پولدار بود؟ ماکسیما داشت؟!»
………………………..
«نگفتی باباش کجاست؟»
این را بارها گفت. سرم گیج میرفت؛ به او نیاز داشتم، دکتر خوبی بود و شاید تنها دکتری که من میشناختم. باید حواسم را جمع میکردم تا آبروریزی نشود، نفرین بر جامعهای که همه چیزش نفرینی است.
دستانم میلرزید، رنگ سبز اتاق با نور کمرنگ چراغ مهوعترین قسمت دنیا بود. حس میکردم جماعتی از مردگان که در تابوتهای بیدرشان تخت دراز کشیدهاند با چشمهای باز به من خیره شدهاند. تابوتی خالی اما انگار برای کودک من ساخته شده بود. ناگهان مثل دیوانگان از جایم بلند شدم، قاب مدرک تخصص دکتر از آلمان را از دیوار برداشتم و بر روی شیشه میزش کوبیدم… . گفتم:«پدرش کیست؟ پدرش تویی، پدرش سبزیفروش سر کوچه ماست، پدرش فلان جامعهشناس دردآشناست، پدرش پدربزرگ من است، پدرش دین است، خرافات است، مهملات است. متاسفم برایت آقای دکتر، فقط یک قابله سادهای، توی آلمان هم ذهن منجمدت تغییر نکرده، این طفل حاصل یک عشق است. اینجا زدم زیر گریه. فریاد یک عمر زن بودن را میخواستم بر سر او هوار بکشم. انگار صدسال بود اشک نریخته بودم. انگار میخواستم انتقام تمام مادربزرگهایم را هم از او بگیرم. داد کشیدم:«من مادر شدهام و هیچکس بهم تبریک نمیگه. هیچکس برای طفل من عروسک نمیخره.»
از اتاق آمدم بیرون، تنهای تنها، نگاهم به زن و مردهایی افتاد که با هم آمده بودند. چقدر همه خوشحال بودند، چقدر من تنها بودم.
یاد کیانوش افتادم که برای تغییر این جامعه بیمار بارها به زندان افتاده بود و من زندگیم را از دست داده بودم. چقدر باید هزینه داد؟ چقدر؟
نفرین به من، نفرین… .
وقتی به خانه رسیدم مایک زنگ زد، صدایش میلرزید، از نتیجه دکتر پرسید. گفتم که چه بر سرم آمده. او شوکه شد. باورش نمیشد یک دکتر اینگونه رفتار کند، سادهلوحانه گفت که از او شکایت کنم.
قاهقاه خندیدم، گفتم پسر کار من خودش جرم سنگینیست از چه شکایت کنم؟ بعد ناگهان متوجه شدم میخواهد چیزی را بگوید اما مکث میکند. گفتم:«بگو چیزی شده؟»
گفت که خواهر همسر دوستش که ایرانی است و در ایران زندگی میکند دکتر زنان و زایمان است و او ماجرای مرا به او گفته و خانم دکتر هم وقت دادهاند.
خندیدم و گفتم :«از ایالات متحده آمریکا برایم وقت دکتر میگیری»
گفت که الان در شهرشان،یکی از خبرسازها شدهام و هردو خندیدیم بعد گفت که هر روز که میگذرد ایران را بیشتر میشناسد و دلش برای من بیشتر میسوزد.
برایم از تمام کارهایی که میتوانسته بکند گفت، ویزای آمریکا برای رفتن و سقط کردن، مشورت با بهترین پزشک زنان در مورد سقط جنین از راه قرص، کشور سوم برای دیدار مجدد و سقط.
گفتم:«ممنون عزیزم ممنون تو فوقالعادهای» و لحنم بوی تمسخر میداد.
او تمام توانش را جمع کرده بود تا بچه مرا بکشد و با افتخار همه کارها را برایم لیست میکرد. او نمیخواست فرزندی از او در ایران بزرگ شود، کشوری که هیچ تصوری از آن نداشت و نمیخواست ازدواج کند. همهچیز بین ما اگر و اما بود و زندگی یک انسان اگر و اما برنمیداشت. این را بارها به من گوشزد کرده بود تا از فکر نگه داشتنش بیایم بیرون.
«میخواهی بچهات را در ایران بزرگ کنی؟ که او هم مثل خودت با هزار مشکل بزرگ شود؟»
…………..
تنها هستم زیر نور چراغهای میدان محسنی. شماره تلفن گیتی را میگیرم، هیچکس جز او طفلم را نمیشناسد. از گیتی میخواهم فردا برای سقط جنین با من بیاید. مکثی میکند و میگوید بهتر است تنها بروم! و بعد مادرانه نصیحتم میکند که این شبهای ماه رمضان استغفار کنم.
میگویم:«استغفار از چه؟ از رابطه با مردی که شوهر نیست؟ از بارداری؟ از اینکه خواستم خواستم و خواستم؟ از چه باید استغفار کنم، در آغوش یک مرد رقصیدن گناه نیست! مادر شدن گناه است؟
من استغفار میکنم، از بودنم استغفار میکنم اما از عملم هرگز!» و بعد گوشی را قطع کردم.
فردا میروم تا برای همیشه با او خداحافظی کنم، میروم تا نحوست آمدنش را با معصومیت مرگش جشن بگیرم، میروم تا با دستهای خویش سنگ گوری برایش بر پیشانی عالم بگذارم تا به همه عالم بگویم کشندهترین سلاحهای اتمی در دستان من است.
فردا میرویم با هم کودک دلبندم، آبی چشمهای پدرت تو را غسل خواهد داد.
فردا میرویم تا تو هیچگاه معنی تبعیض را نفهمی، معنی ایرانی بودن را نفهمی(هرچه باشد نیمی از تو از نژاد برتر است.) معنی مذهب دستوپاگیر را نفهمی! تا معنی دروغ را نفهمی. تا نفهمی مادرت یک هوسباز بود. که محکوم بود به خاطر زن بودن تا آخر عمر تنها بماند.
فردا میروم تا تو را کنار تهوع جامعهای که بوی گند نفهمی آزارش نمیدهد دفن کنم، تا بغضم را در تاریخ ثبت کنم.
و فردا دیگر تو نیستی تا من برایت بگویم محرومیت یعنی چه، محرومیت یعنی اگر من اینجا نبودم و مادرت یک آمریکایی بود تو زنده میماندی! محرومیت یعنی مادرت نتواند تو را راحت در آغوش بگیرد و نمناکی آب دهان مردم شهر را با آستیناش مدام پاک کند و باز صورتش خیس باشد، محرومیت یعنی من نتوانم هر جای دنیا که خواستم بروم و کف پایم پشت درهای سفارتخانهها تاول بزند، محرومیت یعنی تو، نطفهای که در گرمای رحم من یخ میزند! طفل یخی بیچاره
مرا ببخش
مرا ببخش … .
«بچهها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزنند و گنجشکها جدی جدی میمیرند»
*توضیح: تمامی اسامی بکار رفته در این روایت، مستعار است.