میدانم که بیاندازه میخواهدش و به این اتفاق تازه، به این احساس درهم و برهم که در کلمات نمیگنجند بها میدهم. به وقتهایی که چهارشنبه خسته از سر کار میآید، سوار اتوبوس میشود و به دیدن معشوقش میرود بها میدهم و به او میگویم که در این زندگی بیحاصل تنها چیز انسانی و دست نخورده است همین احساس است و ارزشش را دارد که بهایش پرداخته شود و …
من باردارم
در همان روزهایی که امتحان تافل ذهنم را به خودش مشغول کرده بود الف زنگ میزند. چند روزی بود که بیخبر بودم ازش. خوبی؟ چه خبر؟ کمی حرف میزنیم. کم کم زبان مکالمه را به انگلیسی تغییر میدهد. شستم خبردار میشود که اتفاقی افتاده. اتفاقی که حرف زدن به زبان مادریش را برایش دشوار کرده و راحتتر است که به یک زبان دیگر حرفش را بزند، انگار خودت را پشت پردهای پنهان کنی و از آن پشت منظورت را بیان کنی. چی شده؟ چرا انقد دمغی؟ «آی فیل آیو گات پرگننت» (من باردار ام).
سکوت. باز هم سکوت. خنده بر دهانم خشک میشود. صدایش همینطور در گوشم زنگ انداخته است و الان هم که دارم این را مینویسم هنوز طنین آن کلمات را توی سرم احساس میکنم. در چنین موقعیتی هیچوقت نفهمیدم که چکار باید بکنم. مثل احمقها میپرسم مطمئنی؟ معلوم است که مطمئن است وگرنه او کجا رویش را دارد که بیاید با من در این مورد صحبت کند؟ حالم بد میشود.
خاطرهی سرد سیاهی از حاملگی دوست دختر سابقم از فرد دیگری به ذهنم هجوم میآورد، بعد از این رسما باهاش بهم زده بودم و با این حال ازش در آن شرایط پرستاری کردم، در نهایت با این جمله مواجه شدم که «تو مرد نیستی، هنوز بچهای چون منو محدود نکردی». باز هم میپرسم مطمئنی؟ تست حاملگی دادی؟ داده است دو بار و هر دو بار مثبت بوده. گریه میکند و من بدون هیچ سلاحی برای روبرو شدن با این وضعیت از پشت یک سیم تلفن.
راهی برای پایان خود خواسته بارداری
باید کاری کنیم. مادر یکی از دوستانم دکتر زنان است. بهترین کار این است که اولاً پیش یک دکتر برویم، یک آزمایش درست و حسابی و بعدش ببینیم چه میشود و اصلاً از این اتفاق چقدر زمان گذشته و … زنگ میزنم بهش و آدرس مادرش را میگیرم. پیش دکتر میرویم و متوجه میشویم که سه هفته از رابطه جنسی گذشته است. خب پس میتوان کاری کرد. یاد یکی از دوستانم میافتم که خواهرش حامله شده بود باید سقط میکردند ولی پولش نبود. در نهایت کسی به شرط اینکه ازدواج کنند پول سقط جنین را داد و …
زنگ میزنم بهش. وضعیت را برایش شرح میدهم و راه و چاه میخواهم. گویی در پل گیشا یک عطاری است که یک معجون گیاهی میدهد که بچه را میاندازد. الف حالش خوب نیست. برایش شرح میدهم که این اصلاً چیز مهمی نیست. یک چیز خیلی بیولوژیک، یک لختهای اون تو هست، میآید بیرون و خلاص. فقط کافی است که این کار را بکنیم. کمی استرسش کم میشود. پل گیشا قرار میگذاریم. در حالی که منتظرش هستم به حال خودم، خودمان خندهام میگیرد. داریم میرویم معجون بخریم، چیزی که نه سرش معلوم است و نه تهش.
در همین هیر و بیر الف آمد و با هم به طرف عطاری رفتیم. سرش را گرم میکردم. به عطاری که رسیدیم تصمیم گرفت خودش برود تو و بگیردش. من آن طرف خیابان سیگار میکشیدم و منتظر بودم. او رفت تو، مدتی صبر کرد و بعدش بدون اینکه معجون را بگیرد آمد بیرون. گفت مردان غریبهای آنجا بودند که رویش نمیشده جلوی آنها چیزی بگوید. با هم رفتیم تو و آرام به صاحب مغازه گفتم چی میخواهیم. حالا از کی تا حالا من رویم انقدر زیاد شده نمیدانم! من که وقتی راننده تاکسی پول بیشتر میخواهد ترجیح میدهم پولش را بدهم و خودم را خلاص کنم حالا باید چه کارهایی که نکنم. آقای مغازهدار واقعاً عالی برخورد میکند و آنچه را میخواهیم به ما میدهد به همراه توضیحات کامل که چقدر بخورید و چطور. و ما تمام بود و نبودمان به یک معجون بسته است.
پایان خود خواسته بارداری و ناصرخسرو
چند روز میگذرد. مثل اینکه آن معجون عمل نکرده است. دوباره استرس میگیریم. زنگ میزنم به خانم ب. همانکه دربارهی عطاری گفته بود. همانکه خواهرش به خاطر حاملگی از یکی دیگر تن به یک ازدواج اجباری داده بود. برای اینکه پانصد هزار تومان پول نداشته بدهد برای سقط جنین و اینکه جنین را از شکمش در بیاورند. آدرس دکتر را از او میخواهم. جایی که بتوان این تکه گوشت را از تن کند و خلاص شد. شماره تلفن برایم جور میکند. واقعاً مرام میگذارد خیلی. اگر ب نبود واقعاً نمیدانم چی میشد. باید پول جور کنیم. من یک دویست هزار تومانی دارم که برای اجاره کنار گذاشتهام.
نمیدانیم چقدر پول جور میشود و بعد از عمل باید یک روزی را بیاید خانهی ما که کسی متوجه نشود. یادم میآید که ب هم برای عمل خواهرش قرار بود بیایند بعدش خانهی ما و نفهمیدم بعدش چی شد که نیامدند. بگذریم. در همین هیر و ویر بود که متوجه شدیم قرصهایی هست که میتوان غیرقانونی خریدشان و این قرصها اگر مدت زمان زیادی از سکس نگذشته باشد خیلی موثرند.
بعد از تحقیقات زیاد مخصوصا در اینترنت و پیدا کردن کم و کیف کل ماجرا یک روز پا شدیم رفتیم ناصرخسرو که قرصها را بخریم.
هیچ دیدی نداشتم که ناصرخسرو چطور جایی میتواند باشد. اصلاً خبر نداشتم که بارها از همان بغلش رد شدهام (مترو خمینی). آنجا رفتیم و باید قرصها را میخریدم. باز هم هزار بار لعنت فرستادم به شانسم که هرچقدر کم رو هستم باید اینجا ادای آدمهای قوی را در بیارم. خوب در اینطور مواقع بهترین کار این است که بپری وسط ماجرا بدون اینکه به چند و چونش فکر کنی و مخ خودت را بخوری. اینطور شد که من رفتم آن ور خیابان در راستهی دارو فروشها و الف از آنطرف خیابان دورادور دنبالم میکرد. یک دور خیابان را طی کردم و آدمهایی را که زیر لب دارو، دارو میگفتند زیر نظر گرفتم. سعی داشتم به خیال خودم کسی را که از بقیه معقولتر باشد و بتوانم باهاش ارتباط برقرار کنم پیدا کنم.
قیافهی اکثر قریب به اتفاقشان در نظرم ترسناک میآمد و از نزدیک شدن به آنها حذر داشتم. یک دور که خیابان را طی کردم متوجه شدم که همهی آنچه فراهم است همین است و الان بالاخره باید یک کاری بکنم. اینطور بود که یک بار دیگر مسیر را طی کردم و بالاخره دلم به پسر جوانی رضا داد که اندکی قیافهی معقولی داشت و حتی میتوانم بگویم که تا حدی هم تیپ زده بود با موهای ژل زدهاش. رفتم نزدیکش و گفتم که دارو میخوام.
آرام من را کشید توی یک خیابان فرعی و آن ته مه ها که خلوت بود پرسید که چی میخوای و من جواب دادم. قیمت را گفت و قبول کردم و قرار بود که برود بیاورد. در همین حین بود که یک پسر دیگر آمد گیر داد به ما. هی آستینم را میکشید و میگفت بیا من بهت ارزانتر میدم از من بخر. آن پسر اولی هم از آن طرف میکشید و خلاصه سر من دعوایشان شده بود.
پایان بارداری
این قضیه یک ده دقیقهای طول کشید و دیگر اعصابم رو به فنا بود. آن پسر دومی واقعاً قیافهی جالبی نداشت و در نهایت سفت بهش گفتم که نمیخواهم از تو بخرم و یکمی با هم زد و خورد کردند و بعدش قضیه حل شد. بعدش پسر زنگ زد یک موتوری آمد و سفارش گرفت، رفت که دارو را بیاورد. در همین فرصت من شروع کردم به حرف زدن با او. متوجه شدم که پسر دومی همخانهاش است!!! و تازه کار است.
خودش مدتی در یک لاستیک فروشی کار کرده بود و بعد چون داییاش توی این کار بود و پول خوبی در آن بود آمده بود توی این کار. با آن پسرِ هم از سر بیکسی خانه گرفته بود و میگفت که بهمحض اینکه یکم پول جمع کرد میخواهد که جدا شود. بعدش گفت که توی این کار اگر آشنا نداشته باشی نمیگذارند که وارد شوی و اگر بیایی کنار خیابان بخواهی دارو بفروشی، سرت را میگذارند کنار جوی آب بیخ تا بیخ گردنت را میبرند.
در همین حین موتوری با داروها آمد و پسر باز من را توی کوچه پس کوچههای بیشتری برد. میترسید مامورها بگیرندمان و دهنش را سرویس کنند. خلاصه رفتیم توی یک پاساژ نیمه تعطیل و قرصها را خریدم. فکر کنم هر دانه از قرصش دوازده هزار تومان بود و سر جمع یک هفتاد هزار تومانی دادم بهش. از هم جدا شدیم و پنج دقیقه بعد متوجه شدم که قرصهایش تاریخ مصرف گذشتهاند. دوباره با هزار ترس و لرز رفتم پیش پسرِ و بهش گفتم و واقعاً مرام گذاشت و در نهایت قرصها را برایم عوض کرد.اما در این بین آیا الف آدم سو استفاده گری بود؟ به جد باید گفت که اینطور نبود. سعی میکرد که کمترین فشار ممکن را به من وارد کند ولی در نهایت فضای جامعه طوری بود که او نمیتوانست هرکاری بکند و از طرف دیگر من سعی میکردم که مهمترین چیزی را که او لازم داشت بدهم. و آن برای یک دختر در این وضعیت چیزی نیست به جز قوت قلب.
او قرصها را مصرف کرد. این قرصها برای پایان خود خواسته بارداری مؤثر بودند اما در عین حال دهن معده را سرویس میکنند. معده درد شدیدی گرفته بود اما در نهایت متوجه شدیم که خطر برطرف شده و همه چیز در نهایت تمام شده است.
بالاخره روز جمعه رسید. در این روز سربازها را آزاد میکنند و منتظر بودم که دوست پسر الف بیاید ببیندش و یک سری به او بزند. کمترین کاری که میتوانست بکند همین بود. بگذریم از اینکه خیلی بیشتر از اینها جا داشت که چند روز نرود سربازی و دربارهی این موضوع احساس مسئولیت داشته باشد. روز جمعه زنگ زدم به الف و پرسیدم که چه خبر و پسرِ آمد یا نه؟ گفت نه، نیامده. احساس عجیبی بهم دست داد. حس کردم که احساس مشمئز کنندهی حالت تهوع سراسر وجودم را فرا گرفت و جهانی که رو به ویرانی میرفت.
منبع: بیدارزنی