زاگاه- به محض اینکه بارداریام را اعلام کردم تبدیل به دارایی عمومی مردم شدم: آدمها میگویند که باید خوشحال باشم، باید اتاق آماده کنم، خرید بچه انجام دهم و فهرستی از اسامی تهیه کنم. آنها از زیبایی و رومانتیک بودن حاملگی میگویند. اما همهچیز فرسنگها با واقعیت فاصله دارد. من بطور مداوم حال تهوع دارم و مرتب بالا میآوردم، تا حدی که الان دیگر خون بالا میآورم. حتی برای چند روز در بیمارستان بستری شدم. احساس سنگینی و خستگی میکنم و دچار دردهای عضلانی غیرقابل تحملی میشوم. قبل از خواب باید بارها به دستشویی بروم. به تخت خواب که میروم، به سختی میتوانم بخوابم چون هر بار که میخواهم به چپ یا راست برگردم، احساس درد میکنم. نیمههای شب خیس عرق از خواب میپرم و کابوسهای وحشتناک میبینم. رژیم غذایی و توانایی حرکتم محدود شده است، انگار زندگی من تا زمان به دنیا آوردن بچه متوقف شده است.
نه، راستش را بخواهید من از بارداری لذت نمیبرم و این به معنای آن نیست که بچهام را نمیخواهم. اما من هیچ ایدهای نداشتم که چه در انتظارم است. از آنجا که همه میگفتند بارداری زیباترین اتفاق بعد از ازدواجم خواهد بود. مردم انتظارات عجیبی دارند: در سن پایین ازدواج کن چون توان باروری بیشتری داری، به یک زن خانهدار ایدهآل تبدیل شو که به خوبی از پس کارهای خانه برمیآید، زنی که بین اشتغال، وظایف خانه و همسرداری تعادل برقرار میکند. و بعد از چندماه والدین میگویند اگر همهچیز بر وفق مراد است پس چرا هنوز بچهدار نشدهای؟! بعد وقتی حامله میشوی، میپرسند که کی تصمیم داری برای دومی اقدام کنی؟ انتظارات آنها واقعا عجیب است.
تمام خواستهام این است که من را به حال خودم رها کنند، نمیخواهم کسی مرا لمس کند. گاهی حتی صداهایی را در سرم میشنوم. افسرده شدهام و بدون هیچ دلیلی گریه میکنم و بابت هر چیزی عصبانی میشوم. احساس میکنم کنترلم را روی همهچیز از دست دادهام و حس میکنم این نه ماه هرگز تمام نمیشود.
تصمیم برای تشکیل خانواده، در یک شب. این تمام زحمتی است که همسر من کشید و برای من جهنمی یکساله را رقم زده است. هیچچیز در زندگی او تغییر نکرده است جز اینکه میتواند از این احساس که به زودی پدر میشود، لذت ببرد و البته شکایت کند که زندگی جنسیمان متوقف شده است! خب اگر قرار است که من تمام این بدبختی را تحمل کنم، چرا او نتواند سهمی به دوش بگیرد؟ در کنار هم، در روزهای خوب و بد، اینطور نیست؟ ببینید، همهچیز فقط درون بدن من اتفاق میافتد و با انواع و اقسام دردهایی که تابحال نمیشناختهام، مواجه شدهام. و بعد از تولد، همه میگویند طبیعی است که بچه فامیلی پدرش را بگیرد. اما آیا این بچه من هم نیست؟
و البته همه اینها روی زندگی حرفهایم هم تاثیر میگذارد. فقط میتوانم بابت داشتن مدیری که شرایطم را درک میکند شاکر باشم. او به جای اینکه شرایط تبعیضآمیزی برایم ایجاد کند، این فرصت را داد که از خانه کار کنم. من برای یک شرکت بینالمللی کار میکنم، اما برای اغلب دوستانم که بچه دارند و در شرکتهای داخلی مشغولند، اوضاع به کلی متفاوت است. مدیران آنها، از فهم و پذیرش دشواریهای جسمی بارداری امتناع میکنند و آنها را مجبور میکنند تا روز وضع حمل به کار کردن ادامه دهند، بدون اینکه حداقل هزینههای بیمارستان را متقبل شوند. در برخی موارد حتی به زنان میگفتند که به سر کار برنگردند و آنها را مجبور به استعفا کردند. برخی زنان با کاهش دستمزد مواجه شدند، هزینهای که من ابدا امکان پرداختش را ندارم.
اشتغال و کارایی در عرصه عمومی، نقشی حیاتی در زندگی شخصی و مشترکم ایفا میکند. این تنها راهی است که در پایان ماه میتوانیم هزینههای زندگی را تأمین کنیم. هیچکس به من نگفته بود که به لحاظ مالی چه در انتظارمان است. از اینکه هزینه محصولات مربوط به بچه، ویزیت پزشکی ماهیانه، واکسیناسیون، دارو، شهریه مدرسه چقدر میتواند گران باشد، به معنای واقعی کلمه متحیر شدهام. کسی میتواند برایم توضیح دهد که پدر مادرها چطور هزینه چند فرزند را مدیریت میکنند؟
لطفا نصیحت نکنید. میدانم که بسیاری از زوجها به خاطر مشکلات ناباروری تحت درمانهای سخت قرار میگیرند و برخی هم هرگز موفق نمیشوند که فرزند خودشان را داشته باشند، اما این موضوع رنج بارداری را برایم کمتر نمیکند.
تقریبا ۸ ماههام و انگار که بادبادک قورت دادهام. خودم نمیتوانم جوراب و شلوارم را بپوشم. وقتی میخواهم جورابشلواری یا شلوار بپوشم باید خیلی خلاقیت به خرج دهم. برداشتن چیزی از روی زمین تقریبا غیرممکن به نظر میرسد، فشاری که در کمرم احساس میکنم غیرقابل تصور است. سفر طولانی برایم مثل کابوس است. ایستادن طولانیمدت برای کارهایی مثل ظرف شستن یا اتو کردن، رنجآور است. ستون فقراتم تغییر شکل داده و مثل یک پنگوئن راه میروم. فقط ده قدم کافی است که نفسم تنگ شود. اما به زودی قرار است به مقام مادری ارتقا پیدا کنم. بعد از آن باید به مسائل بعد از بارداری فکر کنم. کی وقت دارم که دوش بگیرم یا چیزی برای خوردن درست کنم؟ چطور میخواهم با احساس گناه رها کردن فرزندم بعد از ۷۰ روز مرخصی زایمان و برگشتن به سرکار، کنار بیایم؟ چطور میتوانم تمامی این امور را بدون لغزش و خطا، مدیریت کنم؟
واضح است که وقتی نظراتم را با صدای بلند بیان میکنم، اطرافیانم وحشتزده میشوند. چطور جرأت میکنم در مورد بارداری اینطور حرف بزنم؟ مادر خودم معتقد است اگر به این حرفها ادامه دهم، بچهای پراسترس و عصبانی به دنیا میآورم. اهمیتی ندارد که بالاخره بچه ادامه میدهد و تمام ذخایر مورد نیاز بدنش را از اندوختههای بدن من دریافت میکند.
به نظر نمیرسد که کار بازتولیدی برای دو طرف درگیر یکسان و یا حتی عادلانه باشد. زنان بیشتر کار را انجام میدهند در حالی که مردان حقوق والدگری برابر و یا بیشتر دریافت میکنند. با تشکر از نهادهای دینی که تصمیم میگیرند بعد از جدایی پدر و مادر چه اتفاقی برای بچه خواهد افتاد. و من میدانم که این پایان کار نیست، در بیمارستان، بعد از تولد، من باید با بدنی که زایمان را پشت سر گذاشته و در حال تلاش برای بازگشت به حالت اولیه است، مواجه شوم، این بسیار دردناک است. من باید هر دو یا سه ساعت یکبار، با اسرار و رمز و رازهای شیردهی دستبهگریبان شوم، باید گاه و بیگاه در ساعات شب برای شیر دادن به بچه بیدار شوم در حالی که هنوز خودم کاملا بهبود نیافتهام، و این تلخ است.
کسی میتواند درک کند که بدن زن تا چه میزان درد باید تحمل کند تا یک انسان دیگر را به دنیا بیاورد؟ در مورد آشفتگی روانی و احساسی آن چطور؟ افسردگی پس از زایمان چطور؟ تمامی اینها ورای تحملند. و با این حال به جای تصدیق این درد و رنج، فشار اجتماعی بالاخره راهش را پیدا میکند تا هر زمان که مادران در تحقق این انتظارات غیرواقعی، کوتاهی کنند به آنها احساس گناهکاری بدهد: «همسرت را فراموش نکن، ممکن است تو را ترک کند و سراغ کس دیگری برود، کسی که به نیازهایش توجه کند!» انگار که برایشان سوال است که او چرا باید بخواهد نزدیک تو باشد، تویی که نه تنها یک بچه زاییدهای بلکه در طی نه ماه یک عضو جدید یعنی جفت تولید کردهای، بدترین دردهای انقباضی را تجربه کردهای، حال بهم زن است؟ به اندازه کافی عاشقانه و رومانتیک نیست؟ در حالی که برای رقص تانگو دو نفر لازم است چرا مردم نمیبینند که مادران درد و رنج بیشتری را به دوش میکشند؟ کمترین کاری که میتوانید بکنید این است که از آنها حمایت کنید.
ممنونم
نویسنده: ناشناس
منبع: kohljournal