زاگاه- این فیلم از زایمان طبیعی را که دیدم ذهنم پرت شد به روز زایمان خودم و رفتار وحشیانهی پرستاری که میخواست اندازهی دهنهی رحم را بگیرد تا ببیند موقع زایمان هست یا نه، سر من آنچنان جیغ و دادی زد که از ناراحتی و خجالت بعدش کلی گریه کردم. گفت هنوز زود است که بروی اتاق زایمان. دو روز بعد که با درد شدید رفتم، دوباره باید دستشان را داخل واژنم میکردن. بمیرم برای خودم که از هر طرف تحت خشونت بودم و صدای من را کسی نشنید. من با این فرض وارد بیمارستان شدم که میخواهم سزارین شوم و اصلا تصور نمیکردم که قرار است زایمان طبیعی داشته باشم.
وارد اتاق که شدم، دوتا تخت داشت و یک خانم حدود ۳۶ ساله درحال زایمان و جیغ و داد بود. تازه فهمیدم که من هم قرار هست زایمان طبیعی داشته باشم. نمی توانستم جلوی گریهام را بگیرم. اون روز تازه یکماه و چند روز بود که وارد بیستسالگی شده بودم. یاد حرف مامانم افتادم که قبلا برایم تعریف کرده بود: «زنهایی که موقع زایمان طبیعی خیلی جیغ میکشن، سیلی بهشون میزنن و فحش هم میدن» این تجربه را من از چندین نفر دیگه شنیده بودم، من ساعت هفت وارد اتاق زایمان شدم. چون یک ساعت روبهروی تخت من روی دیوار بود و میتوانستم لحظه به لحظه به ساعت نگاه کنم.
چند تا پرستار آمدند که به من آمپول فشار بزنند تا کیسهی آبم پاره شود. گفتند نباید اصلا آب بخوری تا زمان زاییدن بچه. آمپول فشار تاثیر چندانی نداشت و هر چند دقیقه دو نفر میآمدند و دستشان را کامل وارد واژن میکردند و تا میتوانستند فشار میدادن تا کیسهی آبم پاره شد. میگفتند رحم تو نازکه و دهنهی رحمات به سختی باز میشه. دقیقا هرچند دقیقه این وضع ادامه داشت. تقریبا از زمان
ورود من به اتاق دونفرهی زایمان ۷ یا ۸ تا خانم باردار آمدن و بعد یکساعت یا دوساعت درد کشیدن زایمان کردند، ولی برای من هنوز اتفاقی نیفتاده بود. نمیدونم چندبار موقع درد کشیدن و زور زدن بیهوش شدم، تا هشت و نیم شب تو اتاق زایمان بودم. بعد که سر بچه بیرون آمد باید بلند میشدم میرفتم رو صندلی مخصوص زایمان. پرستار دستم را گرفت و گفت الهی بمیرم از صبح انقدر درد کشیدی تازه الان تازه داری میری برای زایمان!
تازه روی صندلی مراحل اصلی شروع میشد. روی صندلی نشستم. گریهام بند نمیآمد که دیدم خانمی که یک دستمال سهگوش بسته بود دور سرش و از هر طرف گرههای عجیبی به دستمال سر داده بود و لباسش خونی بود با یک سری تیغِ عجیب نزدیک من شد. فهمیدم پزشک زایمان است. چهرهاش یادآور یکی از شخصیتهای فیلم طوفان بود، پیرزنی که دقیقا به همین شکل یک دستمال سهگوشه را روی سرش میبست. من همیشه از کاراکترش میترسیدم.
پزشک گفت: «اگر خودت کمک و همکاری کنی نیازی نیست واژنت را برش بدهم.» منظور از همکاری زور زدن تا سر حد مرگ بود. انقدر که مدفوعام بیاید و سر بچه کامل بیرون بیاید و بتوانند بچه را بیرون بکشند. واقعا دیگر توانی نداشتم. چشمم را بستم و تمام توانم را جمع کردم. ولی زور من جوابگو نبود. همزمان کنار من چند زن دیگر هم در حال فریاد و آه و ناله بودند ولی صدای یکیشان همیشه توی گوشم است که مدام تکرار میکرد «اکبری بمیری» دکتر بهش میگفت: «اکبری کی هست؟ شوهرته» زن هم داد میزد و میگفت: «همانی که این بلا را سرم آورده» و فحش میداد. زن به تازگی لولههاش را بسته بود (توبکتومی) که باردار نشود ولی شده بود و درد طاقتفرسایی میکشید. بدون هیچ بیحسی دکتر باید لولههاش را بازمیکرد تا بچه بتواند رشد کند و از بین نرود. زن حدود چند ماهش بود که متوجه بارداریاش شده بود.
پاره شدن خود به خود واژنم را حس میکردم. اما انگار آن میزان از پارگی هم کافی نبود. وقتی تیغ دکتر را دیدم که در حال برش دادن بود، از حال رفتم. وقتی چشانم را باز کردم صدای گریهی
پسرم را شنیدم که سرش روی قلبم بود.