زاگاه- امروز در آمریکا روز ملی دوقلوهاست و چندسالی است که اولین آخر هفته ماه اگوست، در نقاط دیگر دنیا نیز به نام دوقلوها شناخته و جشن گرفته میشود. مطابق آمار ۹/۸ درصد از زنان باردار و ۳۷ درصد از نومادران در ماههای پیش و پس از زایمان افسردگی را تجربه میکنند، اما شواهدی وجود دارد که نشان میدهد مادران چندقلوها ۴۳ درصد بیشتر از مادران فرزندان تکقلو در معرض افسردگی پس از زایمان هستند. در نظرسنجی که در ماه مه ۲۰۱۸ در ژونال روانپزشکی آمریکا منتشر شد، والدینی که حداقل یکبار زایمان چندقلو داشتهاند به محققان گفتند که سهماه ابتدایی زندگی نوزادشان، سختترین دوران بوده است. محققان دریافتند که ۴۸ درصد از شرکتکنندگان در تحقیق پس از تولد نوزادانشان، از نظر احساسی شرایط نابسامانی داشته و فقط تعداد کمی از آنها کمک گرفتهاند. در این تحقیق، اضطراب و استرس بزرگترین چالشهایی بوده که والدین چندقلوها با آن روبرو بودند.
گزارش زیر روایتهایی کوتاه از زبان زنانی است که فرزند دوقلو به دنیا آوردهاند و از مصایب و سختیها و چالشهای یک مادر با فرزندان دوقلو میگویند.
***
شمیم، ۳۹ ساله، مدیر منابع انسانی یک شرکت خصوصی، ساکن تهران:
بارداری دشوار است. جای بحث هم ندارد. بعد از بارداری همه چیز سختتر هم میشود. حالا شما تصور کنید که این دشواری برای من چندبرابر بود. دوبرابر نبود. یعنی اینطور نیست که وقتی بچه دوتا میشود مشکلاتش هم دوبرابر میشود. مشکلات در چنین شرایطی دیگر ۲۰ برابر است. بحرانها و چالشهایی که با آن روبرو میشوید دیگر به شکل تصاعدی رشد میکند.
یکشب حوالی ساعت ۳ از خواب بیدار شدم. ۱۸ روزی از زایمانم گذشته بود. پسر و دخترم در تخت خوابیده بودند. مادرم هم پایین تخت دراز کشیده بود و همسرم هم در حال و روی مبل به خواب رفته بود. همه خواب بودند. همه چیز آرام بود. هیچ مشکلی وجود نداشت. اما من آنقدر تحت فشار بودم که فقط در ذهنم فکر میکردم چطور از خانه فرار کنم. میخواستم وسیلههایم را جمع کنم و بروم. دیگر برنگردم. از ترس بود یا خستگی نمیدانم. اما وحشت همه وجودم را فراگرفته بود. دروغ نیست اگر بگویم که تا همین امروز که ۵ سال از آن روزها گذشته، بارها و بارها همان فکر به سراغم آمد. اما هیچوقت به اندازه آن شب قوی نبود. به اندازه آن شب جدی نبود. یادم نمیآید چه چیزی باعث شد که منصرف شوم. اما آنقدر فکر کردم تا دوباره خوابم برد.
مینا، ۳۱ ساله، پرستار، ساکن ساری:
من از همان اولین روزی که فهمیدم باردارم چیزهایی دیدم و شنیدم که وحشت بچهدار شدن را برایم بیشتر میکرد. آن هم این بود که همه میگفتند تو خودت از کادر درمانی و هم به اندازه کافی آشنا داری که در لحظات سخت به مشکل نخوری و هم خودت همه چیزها را بلدی. دروغ هم نمیگفتند. بله من بیشتر از یک زنی که از فضای درمان چیزی نمیدانست با بارداری آشنا بودم. اما این حرفها نه تنها به من کمکی نمیکرد بلکه باعث میشد اضطرابم هم افزایش یابد. حس میکردم حال من با این چیزهایی که بیشتر از بقیه مادران میدانم، وظیفهام هم بیشتر است. دوقلو شدن بچهها اوضاع را برایم سختتر هم میکرد. واقعا گیج شده بودم و شبیه به دانشآموزی که درس خوانده را موقع امتحان بلد نیست، فکر میکردم سادهترین موارد را نمیدانم.
وحیده، ۴۵ ساله، خانهدار، ساکن کرج:
یکی از برجستهترین خاطرات بارداری برای زنان زمانی است که بچه به دنیا میآید و آن وقت زنان اطرافش مثل مادر و خواهر خودش یا همسرش برای کمک به خانه او میروند یا میزبان او و نوزاد تازه به دنیا آمده میشوند. اما من نه مادر و خواهری داشتم که کنارم باشند و نه ارتباطم با خانواده همسرم به نوعی بود که بتوانم از کمکشان استفاده کنم. یادم هست که وقتی فهمیدم جنین دوقلو دارم اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود. اینکه من بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم از پس دو نوزاد بربیایم.
دختران من سال گذشته به دانشگاه رفتند. بچههای خوب و در سطح خودشان موفقی هستند. از همه چیز هم راضیام اما بزرگ کردن آنها برایم ساده نبود. گاهی فکر میکنم همه جوانیام صرف دو بچه دیگر شد. شاید خودخواهانه به نظر برسد اما گاهی وقتها، مخصوصا اگر کاری کنند که از آنها ناراحت شوم با خودم میگویم همه زندگی و جوانی و عمرم صرف بزرگ کردن این دو دختر شد. در صورتی که بدون آنها شاید میتوانستم درسم را بخوانم. یا حداقل سراغ یکی از آرزوهای خودم هم بروم.
شیرین، ۴۱ ساله، کارمند یک اداره دولتی، ساکن تهران:
از آنجایی که من و خواهرم خودمان دوقلو بودیم و داییام هم بچه دوقلو داشت، خودم حدس میزدم که امکان دارد بچه دوقلو داشته باشم. و عجیب اینکه از این موضوع خوشحال نبودم. علتش هم این نبود که خودم تجربه بدی در این زمینه داشتم. اتفاقا من و خواهرم چنان به هم وابسته هستیم که گاهی حس میکنم بدون او زندگی کردن برایم ممکن نیست. هر روز باهم صحبت میکنیم و تقریبا سفری نیست که بدون هم برویم. اما همین وابستگی باعث شده بود که دلم نخواهد بچههایم چنان وابستگی سختی را تجربه کنند. همین موضوع ساده اما تاثیر بدی روی من گذاشت. فکر اینکه بچههای خودم هم شبیه به خودم تمام زندگیشان ترس و وحشت از دست دادن قل دیگر را داشته باشند، در شرایط مختلف به من فشار میآورد. آنقدر که سعی میکردم در کلاسهای جداگانه ثبتنامشان کنم. هیچ وقت لباسهایشان را ست نمیکردم. کارهایی شبیه به این. انگار بخواهم تعمدا بین آنها فاصله ایجاد کنم.
سال گذشته پسرهای من وارد دانشگاه شدند. اما یک نفرشان در شمال ایران و دیگری در آلمان. انگار موفق شدم اما نمیدانم کارم درست بوده است یا نه.
محبوبه، ۴۸ ساله، معلم، ساکن شیراز:
بیشترین چیزی که در خانواده ما باعث ایجاد تنش میشد، موضوع مقایسه بود. شما وقتی بچه دوقلو دارید، همواره این دو نفر در معرض مقایسه دیگران هستند. اینکه کدامشان زیباتر است. کدام باهوشتر است. اگر یک نفر در درس خواندن بهتر عمل کند، معضل ایجاد میشود.
اگر یکی استعداد ورزشی داشته باشد و دیگری نه، باید به همه پاسخ دهید که چرا آن یکی ورزش بلد نیست. حالا در دل خودتان هم گاهی ممکن است چنین مقایسهای را انجام دهید. بعد نتیجه این میشود که از یک طرف باید جواب خودتان را بدهید، از طرف دیگر جواب اطرافیان را و از همه مهمتر، تلاش کنید که این مقایسهها تاثیر بدی روی روح و روان فرزندانتان نگذارد و باعث تضعیف رابطهشان نشود.
حالا گر به شما بگویم که این مقایسهها از همان روز اول زایمان ایجاد میشود فکر میکنید اغراق میکنم اما جدی است. اینکه کدام بچه شبیه مادر است و کدام شبیه پدر بگیرید تا وقتی بحث قد و وزن و سلامتی نوزاد میرسد.
معصومه، ۳۲ ساله، خانهدار، ساکن سنندج:
تا بچهدار نشوید نمیدانید که بارداری و زایمان و بزرگ کردن بچه چقدر سخت است و تا زمانی هم که دوقلو نداشته باشید نمیتوانید حتی تصور کنید که دوقلو داشتن چقدر همه چیز را وحشتناکتر میکند. بچههای من تازه یک ساله شدند و میشود گفت که کمی از آن روزهای فاصله گرفتهام اما نه به این معنا که سختیها هم کمتر شده است. فقط من باتجربهتر از قبل هستم و انگار میدانم که هربار سختیها چطور مرحله به مرحله میگذرد.
اگر برایتان بگویم که در ماههای اولیه کارم فقط گریه و زاری شده بود شاید باور نکنید. آنقدر حساس شده بودم و همه چیز اطرافم ترسناک بود که فکر میکردم فاصله کمی با خودکشی دارم. به نظرم میرسید که از هیچ کاری برنمیآیم. اما یکی از این روزها بیشتر از هر وقت دیگری در این یک سال فشار تحمل کردم. دخترم چند روزی بود که عفونت ادراری گرفته بود و همین موضوع هم به شدت کارم را سخت کرده بود. دو ماه از زایمانم گذشته بود و مادرم هم دیگر به خانه خودش رفته بود. اما وضعیت دخترم مدیریت را برایم سختتر از قبل کرده بود. از طرفی هم نمیخواستم از مادرم کمک بخواهم. یک روز در خانه بودم و همسر سرکار. دخترم به شدت بی قراری میکرد و نمیدانستم چه کار باید بکنم. حوالی ظهر بود که توانستم کمی آرامش کنم اما به محض اینکه بر اوضاع تسلط پیدا کردم دیدم که پسرم تب کرده است. اصلا نمیدانستم که باید چه کار کنم. بیقراریها او باعث شد که دخترم هم بزند زیر گریه و من مانده بودم با دو نوزادی که هم مریض بودند و هم به هیچ روشی گریههایشان بند نمیآمد. به همسرم زنگ زدم و گفت سعی میکند زودتر به خانه برسد. تلفن را که قطع کردم، بچهها را گذاشتم توی تخت و شروع کردیم به گریه. زدم زیر گریه و بلند و بلند هقهق میکردم. اصلا نمیدانم چقدر گذشت اما وسط گریهها به خودم آمدم و دیدم که نوزادها گریهشان قطع شده است. انگار دلشان به حالم سوخته باشد. الان که دربارهاش حرف میزنم خندهام میگیرد اما آن روز، قطعا بدترین و تلخترین روز زندگی من بود. هیچوقت به اندازه آن روز حس بیچارگی نکرده بودم.