زاگاه- هنگامی که سخن از سقط جنین میشود همواره نگاهها و توجهات برای بررسی این رخداد سمت علوم و روشهای پزشکی، اقتصادی، اجتماعی یا در نهایت روانشناسی زرد معطوف به جنین میرود. در صورتی که کمتر متونی را میتوان یافت که به بررسی تجربه سقط جنین به صورت یک تجربه خالص زنانه، آن هم برای درک موقعیت و فشارهای جسمی-روانی در برخورد با جنسیت زنانه و آن چیزی که هیچگاه برای زن تعریف دقیقی نشده است پرداخته باشد (نه در حدود و مرز توانایی قانونی-عملیاتی پروسه سقط جنین و نه در حدود علم و دانش عمومی برای شناخت و مواجه درست در این موقعیت به خصوص).
اکثر متونی که موجود هستند از دل تجربیات زنان در فرایند سقط جنین، این پروسه را از مناظر مختلف به عنوان مثال منظر حقوقی چون عدم حق قانونی سقط جنین برای زنان، از منظر اقتصادی چون سنجش ساز و کارهای اقتصادی سقط جنین، از منظر اجتماعی-فرهنگی نیز چون تاثیر طبقه اجتماعی-اقتصادی زنان در تجربه سقط جنین و غیره بررسی میکنند.
اما در این متن تلاش میشود که شنوای درست تجربه خالص سقط جنین زنان ایرانی باشیم. آنها که خصوصا در این موقعیت هیچگاه پشتوانهای از لحاظ علمی و قانونی ندارند. در این پژوهش با بیش از ۵۰ زن از سراسر ایران که البته اکثرا در پایتخت ساکن هستند صحبت شده است. ما در این متن از پس روایت این گروه از زنان به شکلی از تجربیات مشابه برمیخوریم که نشاندهنده تجربهای است که در اکثر موارد در دل پژوهشها به شکلی دیده نمیشود. این نقطهای که این متن تلاش دارد بر روی آن بایستد و بر آن تمرکز ورزد همراه شدن با تجربه سقط جنین از ابتدا تا مرحله ایست که زنان میتوانند درباره این پروسه طی شده آگاهانه صحبت کنند. صحبت این زنان اغلب نشاندهنده احساس افسردگی طولانیمدت، فقدان عزت نفس و از خود بیگانگی نسبت به جنسیت و بدنشان است. بدنی که در تلاطم تغییرات مادرانگی است اما هیچ فرزندی را در خود دیگر حمل نمیکند.
« برایم بگو »
آلما توانسته بود تجربهاش از بارداری را توصیف کند که با سقطی به پایان رسید. صدای زنی از رادیو میگوید « مرا ببخش تا دوباره بتوانم نفس بکشم و زندگی کنم. تو از بخشش چه میدانی، از رنج مادر، از درد خونین یک زن؟»
جنسیت زنانه همواره یک بخشی از هویتش از بدو تولد به صورت فیزیولوژیکی و تربیت اجتماعی در رفتوآمد شدیدی میان پذیرش بارداری بوده است. اما نکته مهمی که مطرح میشود این است که در بارداری گویی ما دوباره درگیر انقیاد بر بدن و جنسیتمان میشویم. اما چه بر سر این جنسیت میآید؟ چه چیزی باعث میشود کمتر روایت تجربی زنان از پروسه سقط جنین به شکل خالص و صادقانه بیرونی شود؟
در بیشتر موارد سقط به خودی خود در ۳ ماهه اول بارداری اتفاق میافتد، یعنی زمانی که زن باردار، آگاهانه جنین در حال رشد را به عنوان بخشی جداییناپذیر از خود تجربه میکند. این زن است که گویی در پروسه بارداری با انتخاب سقط جنین در جامعه ایرانی ما خود را در فضایی هرتیکی میبیند که قربانی است و باید نظارهگر مثله شدن بدن و جنسیتش باشد. و چه تلخ به زنان حقنه میشود که این رویایی با تکه تکه شدن هویت و جنسیتشان امری طبیعی است و باید به صورت منطقی با آن کنار بیایند و هیچگاه به این تجربیات و خاطرات برنگردند. فراموش کنند، حرف نزنند و بردگی سیستم را مثل پیش از این رخداد ادامه دهند. زیرا زن هیچوقت نباید نبست به هویت و جنسیتش آگاه باشد. سیستم سلطه زیستش ادامه مییابد و گویی زن برای ادامه حیاتش ناچار است که به انقیاد سلسلهوار پایان ناپذیرش تن بدهد.
حال بیایید با هم شکلی از فلسفهورزی در بارداری را پیش گیریم. در بارداری، تعارضات مربوط به مراحل قبل رشد گویی باری دیگر احیا میشوند و زن جوان باید به موقعیت انطباقی جدیدی در دنیای درونی و بیرونی خود دست یابد. بنابراین بارداری را میتوان به عنوان یک نقطه بحرانی در جستجویی طولانیمدت برای هویت زنانه و به عنوان نقطهای بدون بازگشت در نظر بگیریم.
به شکل شفاف، بارداری مرحله مهمی از فرایند جدایی و تفرد زن باردار از هویت و بدنمندی پیشا بارداریاش است. آرزوهای کودکی یک دختر که از خلال تربیت برساختهی فرهنگی-اجتماعی، که در بازی و خیال کودک شکل میگرفته است باعث میشود فرد همواره خود را حتی برای یکبار هم که شده در جایگاه یک مادر تصور کند. این تربیت برساخته اجتماعی و فرهنگی به خصوص در جامعهای چون ایران به این شکل است که گاه تمام هدف و انتظار از کودک دختر تا بزرگسالیاش همواره بارداری است. گویی او خلق شدنش در گرو انتظار برای رخدادی چون بارداری است. همان رخدادی که هدف و انتظار است اما هیچگاه دربارهاش نباید حرف زد.
در اصل هویت جنسیتی کودک دختر به اجبار در اوایل سنین خردسالی پایهگذاری میشود بی آنکه آگاهیای درباره جنسیت در او شکل گیرد و هویت جنسی همان کودک که حال یک دختر جوان است مجددا با کمترین امکانات آگاهیبخش تا حد زیادی تا پایان بلوغ کامل میشود. در این مرحله است که بدن و ذهن تقریبا بالغ نوجوان از نظر فیزیولوژیکی مرحله مهمی از جدایی و تفرد را به او تحمیل میکند. احیای شدید احساسات و تمایلات جنسی که در ایران همواره تابو است، دختر جوان را به سمت اولین رابطه خود سوق میدهد. همین اثباتکننده این نکته است که وی برای پذیرفتن مسئولیت در قبال جنسیتش و مالکیت بر بدن بزرگسال خود، متمایز از تمام تعاریف اجباری تلاش میورزد.
به هر حال زن که در دایرهای گیجکننده، همواره در حال ایفای نقش اجتماعی به اجبار تزریق شدهاش میشود. با فهمیدن این نکات که شما جنسیتی زنانه دارید، تمام سالها پذیرش و زیست این جنسیت هیچگاه آگاهانه نبوده است، هضم تغییرات ظاهری بدن از کودک به زنی بالغ، کنار آمدن با تمامی تفاوتهای جنسیتی در محیطهای اجتماعی، خشونتورزی-آزار جنسی و تجاوز به هویت و بدن زنانهاش و غیره باعث میشود همواره در دایرهای در حال بازی نقشی باشد که هیچگاه آن را آزادانه و آگاهانه انتخاب نکرده، دایرهای که حدود و صغورش تحت سلطه نظام مردسالاری است. حال به یکباره زنی را تصور کنید که به هر شکلی (از رابطه جنسی) ناگهان در دایرهای از تمام مسائلیای که او را تحت انقیاد قرار میداده است، باردار میشود و انقیاد و سرکوبی را مجددا تجربه میکند که بسیار متفاوت از دیگر موقعیتها است.
گویی تمام آن بازیها و فانتزیهای خیالین کودکی با بارداری جان میگیرند. تعامل بین فانتزی و واقعیت ذهنی زن باردار، برونداد عاطفی او را تحت تاثیر قرار میدهد. از همان لحظههای ابتدایی حس حضور جنین، ردپاهایی از هویت مادرانه در فانتزیها و رویا پردازیهای ناخودآگاه روزانه یا شبانه وی یافت میشود. از آن طرف نیز تمام این خیالات از خلال سقط جنین برای زن یک فقدان دردناک محسوب میشود که باید برای آن سوگواری کرد. بدین شکل که گویی ارتباطی که میان خیالورزیها و جنین شکل میگیرد دو جنبه پیدا میکند: پایان دادن به وابستگی فیزیکی دو طرفه مادر و جنین و پایان دادن به زندگی جنین.
این موقعیت یعنی بارداری به شدت با مسائلی زنانه پیوند میخورد. مسائلی چون تغییرات بدن زنانه، هویت زنانه، روان، تفکر و غیره. اما تمرکز در این متن بر روی بدن و هویت زنانه است. در بارداری بدن جنسیتمند در پروسه شدن بدن از زنانگی به مادرانگی، امر نشانهای میشود که جایش را به امر نمادین میدهد، به نوعی فیزیولوژی جنسیت شما به فرهنگ و تاریخ بدل میشود و این الگوها همچون فراکتالهایی هندسی قابل تشخیص هستند. سلطه مردسالاری بر تمام سالها جامعه پذیری زنان نتیجهاش غریبی بیش از اندازه زن با بدن باردارگونه خویش است. او که باری دیگر باید به دستور جامعه سوژگیاش را به فرزندش دهد تا دوباره ازین طریق ابژهای در ابژههای پیشینیاش باشد. از نظر ژولیا کریستوا هم سوژه و هم جامعه که به امر نمادین وابستهاند، به سرکوب این اقتدار مادرانه متکیاند.
این تحمیل ابژهانگاری از زن در بارداری ناشی از همان امر نمادین است. همان مرزی که مصنوع شده تا امر نمادین در بارداری در طول تاریخ پایدار بماند. مصنوعیتی که بنیان جامعه را میسازد و آگاهی از آن میتواند یکی از پایههای اصلی سلطه بر زنان را متزلزل کند همان سانسور و انکار علیه بدن مادرانه یا باردار است. این مصنوعیت همان سنت و مذهب اجبارین در جامعه کنونی ما است که از منظر آن بدن مادرانه خارج از حدود تعریف موجه در جامعه است. سرکوب بدن مادرانه یا باردار و جلب تمام توجهات به جنین و کودک ازین رو است که بدن مادرانه باید ابژه شود تا کودک بتواند به سوژه تبدیل شود. در این وضعیت سرکوب، ابژه مادرانه مشمئزکننده است. آدم را به تهوع میاندازد. بدن زن را پیش از پیش در اسارت قرار میدهد. حال زن در نسبت با بدن و جنسیتش نه کسی است که قبلا از خود تعریف مشخصی داشت و نه چیزی است که در حال رخ دادن هست و هیچ آن را نمیشناسد. وضعیتش تعیینناپذیر است.
در این وضعیت در حقیقت ابژه کیفیتی فی الذهنه نیست، بلکه رابطهای است با یک مرز و نماینده آنچه از آن مرز بیرون رانده شده که سوی دیگر مرز حاشیه و طرد است. ابژگی تهدیدگر هویت زنانه است، نه خیر است و نه شر، بلکه همان چیزی است که میدان نبرد و نقشگرایی زن را میتواند تهدید کند. این ابژهسازی ماهیتی تاریخی دارد که در سطح دیرینهشناسی شخصی، همچون پیکاری برای جدایی از بدن مادرانه ظاهر میشود. این بدن بیگانه شده که مادرانگی را تجربه میکند به ابژه بدل میشود. زننده، مطرود، وازننده خویش، منفعلکننده است. ابژگی مادر، همان چیزی که امر نمادین مطلوب جامعه تجویزش کرده است تا به حیاتش بتواند ادامه دهد. در این ساختار نمادگرایانه مطلوب جامعه تحت سلطه مردسالاری، جنین یا کودک به اجبار سوژه میشود تا هم از جدایی و هم از این همانی با بدن مادرانه اجتناب شود که البته هر دو به یک اندازه دردناک و به یک اندازه محال است. اما چطور میشود زنی که حال در تلاطم پذیرش هویت مادرانه است، مرزهای بین بدن و نابدن را در اختیار داشته باشد؟ چطور وجود جنین را برای خودش تعریف کند؟
حال اما چرا بدن مادرانه تا به این حد نزد نظام مردسالار مذهبی و متعصب جنبه نمادین به خود گرفته است؟ در اصل شاید بتوان گفت که سواستفاده از مادرانگی و جلوگیری از آگاهی از هر آنچه که قرار است زنان با آن رو در رو شوند نوعی از کارکرد مملو از منفعت در جهت انقیاد هر چه بیشتر زنان است. این کارکرد در خصوص مادرانگی بدین شکل عمل میکند که امر کهن که پیشاپیش مستعد معنا است را در نشانهها خرد و کوچک کند و سپس به والایش و نظارت بر امور درونفکن و برونفکن میپردازد. این نظارت از آن جهت است که بین تجربیات، افکار و دادههای جدید در خصوص بارداری با تربیت تحت سلطه نظام پیوندهای جهتداری داده شود. در نهایت بدین شکل مادرانگی کارکردی تاریخی پیدا میکند که میان صورتبندیهای خیالین یعنی جایی بین امر کهن و امر نمادین و مادرانگی خیالی متوقف میشود. زن باردار به اجبار تمام راه زنان پیش از خود را گویی باید ادامه دهد بی هیچ چون و چرایی زیرا نظام توسط او است که ادامه پیدا میکند. نظام توسط مادران کنترل میشود.
تمام این نظام اما گویی در نهایت برای سرکوب تلاش میکند تا مادرانگی را امتزاج جنونآمیزی از هویت و جنسیت نشان دهد. به بیان دیگر شکافی را در روان ایجاد کند که تا همیشه بتواند از طریق آن شکاف زنی را که بارداری را تجربه کرده است را تحت سلطه مجدد قرار دهد. همین امر یعنی امر نمادین است که گویی از مادر و جنین یک خود و دیگری میسازد. جنین برای مادر دیگریای میشود. دیگریای برای عشق ورزی مادر، دیگریای نخستین، برای از خود جدا و آزاد کردن، گویی جنین موجد کیمیاگری تحمل ناپذیری از همدلی و طرد است. این نظام میکوشد که جنین را از خلال الحاق گفتار دیگری به الگوی از خود بیگانگی ملحق کند تا ازین طریق مادر با جنین در حالت خود با دیگری این هم همانی کند. در واقع الحاق الگوهای سلطه و قدرت از خلال گفتار دیگری، نمایشی را خلق میکند که انگار جنین را قادر میسازد تا با دیگریاش چون مادر ارتباط بگیرد و گفتگو کند.
بهتر است اینگونه به مسئله نگاه کنیم که مادرانگی پلی است بین طبیعت و فرهنگ، بین رانهها و امر نمادین ذکر شده. اما همواره دیگری سازی «لولای جامعهپذیری» و سلطه است، توامان ضامن و تهدیدگر پایداریاش. بدن مادر ضامن استمرارگونهای است اما هویت تردیدبرانگیزش تهدیدگر وحدت نمادین است. پس بارداری آگاهانه یا سقط جنین سالم و آگاهانه برای امر نمادین ناممکن است. امر نمادین میتواند با دیگری فقط به عنوان اسطوره و فانتزی سر و کار داشته باشد (مادرباکره، مادرتحقیرشده) که فرایند روانپریشی و هویت انکارناپذیر را میپوشاند. در اصل تلاش میشود تا مادر را در موقعیتی متوقف کنند که نتواند تشخیص دهد این دیگری در او هست یا نیست.
زن در فرهنگ ما دیگری است و به سبب تربیتهای مردسالارانه نزد زن، دیگریبودگی بدیهی انگاشته میشود و با همین منوال است که جنین گویی یکجور دسترسی فزونی به سوی دیگری ایجاد میکند. مادر وجود بیگانه دیگری ساخته شدهاش را برای دیگریای تجربه میکند، اما دیگری که در وجود زن است به جای دیگری دستنیافتنی، یک دیگری طبیعی است. مادر گواهی و سند تنانه برای این گفته است. این رابطه با دیگری برای مادر پیکار برای بازشناسی نیست زیرا جنین واقعا جزئی از گوشت مادر بوده و هست.
این حقنه کردن گفتمان دیگری در نسبت با جنین که هنوز خودآیین نیست و همچنان به سوژگی برساخته از نظام سلطه وابسته است از طرف اراده ورزی و آگاهی مادر نسبت به بارداریاش میتواند اقتدار همهجانبه امر نمادین را تهدید کند که مستلزم یک دیگری خودآیین و دسترسیناپذیر است ( این دسترسیناپذیری با تبلیغات مذهبی فراوان از بدو تولد و جدایی فیزیولوژیکی چون فرزندی چون علی اکبر، فرزند در راه شهادت و غیره پیش میرود). اما زنان بر اساس تجربیات زیست جنسیتیشان خوب میدانند که هیچ دیگری متعالی، هیچ فالوسی وجود ندارد. دیگری تنها یک گوشت است گاه محبوب و گاه نامحبوب میشود. اما در میان این تلاطمات به دلایل مختلفی ممکن است یک زن باردار تصمیم به پایان دادن پروسه بارداری بگیرد.
به این نکته توجه کنید. همین الگو نشان میدهد که در مرحله بارداری چگونه ۳ عنصر چون خودبیگانگی- دیگریسازی- ابژهسازی نوک پیکانشان به سقط جنین میرسد. در الگوی معروف ارباب-بنده هگل، خودبازشناسی نتیجه یک پیکار زندگی و مرگ با یک خودآگاهی دیگر است. خود تنها وقتی میتواند خودش را بازشناسد که یک خودآگاهی دیگر آن را بازشناسد. هر چند بازشناسی دیگری، خود را به ابژه آگاهی خودش تبدیل میکند. خود که نمیتواند همزمان جایگاه ابژه و سوژه را برای خودش اخذ کند، باید سوژگیاش را احیا کند. نخست با بازشناسی خودش در دیگری و بدین وسیله با این همانی با بازشناسی دیگری از خودش و آنگاه با گرفتن جای دیگری که این لحظه آخر حیاتی است. خود برای بازگشت به خویش از جایگاه دیگری، باید جای دیگر بودگی خود بازشناسیاش را بگیرد. باید بر از خود بیگانگیاش در نسبت با دیگری غلبه کند. این کشمکش دیالکتیکی بین خود و دیگری نبردی خشونتبار است که در آن خود یا دیگری را باید بکشد یا دست به خودکشی بزند تا قتل اجتنابناپذیر دیگری رقم نخورد.
دوباره متمرکز شویم. زن با جنسیت معلق در هوا، متوجه میشود از یکی از طرقی که انتظار نمیرفته باردار شده است. زن باردار از خودبیگانگی را همراه با ابژگی و دیگریسازی تجربه میکند و به هزاران دلیل تصمیم به سقط جنین میگیرد. اما این بارداری و مرگ از مرحله از خود بیگانگی به یک ناکامی آغازین میانجامد که به نیروی راننده نهایی در پس حیات انسان بدل میشود. در مادرانگی مرگ اما یک بدن را به دو بدن مجزا تبدیل میکند. بدن زنانه و شبه زنده که رو در روی آینه میایستد و بدنی تکهوپاره شده است. بدن دیگر اما، جدا شده در خون، که هیچ اربابی را بر تنش تجربه نمیکند. این بدن فقط یک جنین است. تصمیم به پایان دادن زندگی جنین یعنی زنی که مادر شده است به دست خودش مادر درونش را نیز میکشد. بنابر استدلال کریستوا پس از این میتوانیم بگوییم سکسوالیته زنانه به احتمال زیاد سکسوالیتهای افسرده باشد، چون ارتکاب مادرکشی ضروری برای زنان دشوار است. به همین دلیل زن در همانندسازی تنانه زن با بدن مادرانه، به دشواری بتواند بدن مادرانه را بکشد بیآنکه خودش را هم بکشد. در مورد زن، مادرکشی نه دافع خودکشی بلکه شکلی از خودکشی است.
در سقط جنین گویی جنین هیستِرِزیسی میشود که با خشونت از بدن مادر بیرون رانده میشود. القا میشود که سوژه یا همان جنین تا همچون امری غیر قابل انفکاک از این همانی با بدن مادرانه است. طرف دیگر بدن و روان مادر است که به دلایل فشارهای فراوان حس میکند نمیتواند از این ماجرا رها شود. آن بدن باردار، بدن بی مرز، همان بدنی که این سوژه – ابژه از آن بیرون آمده است. این بدن، بدنی دهشتناک و بلعنده است. بدنی که خشم و ترس بر میانگیزد. بدن مادر خشمگین است زیرا جنینی که تمام این مسائل را به وجود آورده است قرار است از او جدا شود. این خشم علیه رخدادهای داخلی بدن مادرانه، خصوصا درونیاتی که برونی میشوند هدایت میشود. این خشم و ترس از پس اولین برخورد با مسئله سقط خود میتواند به احتمال قوی میانجیگر عواطف مازوخیستی اولیه برای زن باشد. در سقط جنین شاید از یک بدن دوگانه، تنها یک بدن زنده بماند اما این جسد جدا شده که دیگر از بدن زنده مادر تغذیه نمیکند در خون خودش غلتیده است. شاهد بدنهایی تکه تکه شده هستیم. همین صحنه باعث میشود که زنان چشمانشان را بر این جسد جدا شده برای باور این جدایی بگشایند یا هرگز باز نکنند. اما این جدایی را فراموش نمیکنند.
۱) شدن
«سلام. آماده هستید؟ چند سوال در خصوص تجربه بارداریتان داشتم…شما تجربه بارداری داشتید؟ درست است؟ چه اتفاقی برایتان افتاد؟!»
– بله داشتم…اینطور که…
-سلام باردار شدم و …
-هنوز هم میلرزم…خوب به یاد دارم که چه شد.
– من مادر خودم را هم در سقط جنین از دست داده بودم.
-هنوز که چشمهایم بسته میشود صدای قلب جنینم را میشنوم.
تلاش داشتم مصاحبهها به شدت فضای امن و صمیمی داشته باشند. چند سوال محدود داشتم سعی میکردم گفت و گو شکل بگیرد و راوی نقش فعالتری از من و سوالاتم داشته باشد. محدوده سنی زنان روبرویم در آن زمان که درگیر سقط جنین شده بودند از ۱۵ تا ۳۶ را شامل میشد. اکثر این زنان بارداریشان ناخواسته بود. بخش جوانتر از محدوده سنی ۱۵ تا ۳۰ که طیف کثیری از آنها را شامل میشد از خلال رابطه جنسی عاطفی باردار شده بودند. در این میان ۳ زن هم از طریق تجاوز و رابطه جنسی اجباری بارداری را تجربه کرده بود. همه آنها دچار دوران افسردگی شدید، رفتارهای مازوخیستی، میل به خودکشی شده بودند. از میان آنها تنها دو نفر که در رابطه زناشویی بوند با حفط رابطهشان توانستند کمی به سلامت از این مرحله عبور کنند. باقی دوستان به دلیل این اتفاق شکستهای عاطفی پسینی را نیز تجربه کردند. متن با پرسشهای من همراه میشود و من از جواب آنها در امتداد هم شکلی از داستان ترکیبی را خلق کردهام.
«چه زمانی فهمیدید که باردار هستید؟ چطور فهمیدید؟»
دوره عادت ماهانهام به تعویق افتاده بود، بسیار پرخوری داشتم، کسل و افسرده شده بودم، از نظر ظاهری بدنم دچار تغییرات سریع شده بود مثل بزرگ شدن بینی و سینه، خوراکم دچار مشکل شده بود هر چیزی نمیتوانستم بخورم، به شکل عجیبی دائم حالت تهوع داشتم یا نسبت به بوها حساس شده بودم. در یک ثانیه باورت میشود گرم وسرد میشدم، تماما میلرزیدم!
«چطور متوجه بارداری شدی؟»
راستش هیچ چیزی عادی نبود نه خوابم و نه خوراکم. وای پوست صورتم به شدت خراب شده بود. من هیچ چیزی از رابطه جنسی نمیدانستم بلد هم نبودم آخر فکر میکردم باید منتظر فرد کامل و عالیام بمانم که لابد او میداند و به من هم یاد میدهد. برای ما اینگونه بود که تحت اصرار و فشار او قرار بود فقط یکبار- همان بار- همان شب از وسایل پیشگیری استفاده نکنیم. ما همیشه خیلی مراقب بودیم همیشه مطمئن بودم، حتی اگر از وسایل پیشگیری استفاده نمیکنیم قطعا انقدر به هم اعتماد داریم که درون بدن من کار به اتمام نرسد اما امان از الکل!… من اما فقط میدانستم که پریود نمیشوم و به اصرار همه چندینبار بیبیچک استفاده کردم. من هم چندین بار بیبیچک را استفاده کرده بودم. اما برای اطمینان از پاسخ درست یا غلط حتی تصمیم گرفتم که به پزشک زنان مراجعه کنم.
«از طریق چه نوعی از رابطه جنسی (زناشویی-عاطفی-آزار و غیره) باردار شده بودید؟»
همسرم، راستش اصلا اون باعث سقط جنینم شد که همین سقط ناخواسته بود. دوست پسرم و خیلی حمایتم کرد. از طریق نامزدم اما بعدش به هزاران بهانه نامزدی را خانوادهاش به خاطر سقط جنین من کنسل کردند و تا به الان از او هیچ خبری ندارم. فردی که ازش متنفرم در یک شب به من تجاوز کرد و منم فقط ۱۵ ساله بودم…یک رابطه عاطفی داشتیم که قول ازدواج داده بود به من برای همین یک شب صیغه کردیم و همان شب این اتفاق افتاد معلوم است دیگر که بعد از این اتفاق ازدواج نکردیم و پسر داستان گم و گور شد. دوست پسرم، بعد نکته طنز این بود که وقتی فهمید خودش و همه دوستانش من را بلاک کردند.
2) بودن
«جنین چند ماه داشت؟»
اصلا یادم نیست. یادم نیست دقیقا. چیزی کمتر از دو ماه. هفته اول سه ماهگی…
همه به اتفاق و به تلخی با صدای لرزان از این صحنه گفتند که: رفتم پیش پزشک زنان. اونجا بود درون صفحه مانیتور. قد و اندازه یک لوبیا. عجیبترین تصویر زندگیم بود. من هیچوقت به هیچکس نگفتم اما حسی شبیه به استرس، ذوق و حالت تهوع شدید داشتم. حس من تو اوج استرس و بیحسی خلاصه میشد فقط میخواستم تمام شود تا از روی آن تخت بلند شوم. هنوز هم از تخت معاینه پزشک زنان متنفر هستم. به پهنای صورت اشک میریختم.
– پزشک زنان: عزیزم بهت تبریک میگم…
فقط دکتر من که به اشکهایم نگاه کرد گفت تو خیلی جوانی نگهش ندار.
انگار به همه دکترهای زنان پول میدهند که اولین واکنششان انقدر سطحی و احمقانه باشد. تبریک گفتن؟
من اما خیلی اشک ریختم اصلا باورم نمیشد. تازه عکس هم داده بود چندتا عکس پشت به پشت هم، دراز و طویل. گفت بیا معمولا خانمها برای سوپرایز همسرشان عکس دیگری هم میخواهند. اما من تا ابد عکس اضافه دستم بود. نه عکس اضافه بلکه صدای قلب اضافهای در تنم در حال شکل گرفتن بود که از من و کسی بود که حالا نیست و این عکس برای هیچکس نیست.
من آنقدر گریه کردم که بستری شدم. افتادم کف زمین. به سرمی تو دستم زده بودند نگاه میکردم نمیدانستم به کدام بدبختی خودم اشک بریزم. به نداشتن هزینه برای سقط جنین یا به اینکه باردار هستم. یا به اینکه تا چند مدت نباید سر کار بروم و پول نخواهم داشت. هیچ نمیدانستم.
من فقط گریه میکردم که چطور تا خوابگاه بروم. چطور به بچهها بگویم. چطور به دوست پسرم بگویم. نگران بودم که اگر این مسئله تو دانشگاه پخش شود. بدبخت میشدم قطعا.
من از این ناراحت بودم که نمیدانستم که به آن پسر بگویم یا نه. چون اصلا شکل رابطه برای ما مشخص نبود.
من چندبار به همسرم زنگ زدم رفت روی پیغامگیر جواب نداد. بعد خودش زنگ زد و تبریک گفت. منم خیلی خوشحال شده بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری تمام شود. بخاطر بیپولی سقط غیرقانونی کنم.
منم نامزدم که فهمید زد زیر خنده. همش میگفت برو بابا این شوخیها خیلی قدیمی شدند. کلا هم وقتی باور کرد که با من دوباره دکتر آمد.
من حتی هیچکس را نداشتم که این خبر را بدهم. فقط به یکی از دوستانم زنگ زدم. او هم آنقدر ترسیده بود که به هیچوجه نتوانست به من کمکی کند. حتی من داشتم علاوه بر خودم دوستم را هم جمع میکردم.
من اما از شدت ترس داشتم میمردم. همه وجود خودم و اون پسر را فحش دادم. هنوز هم میدهم. اگر مادرم و پدرم میفهمیدند چی؟! خیلی ترسیده بودم تو شهرستان و غریب خیلی سخت بود. فقط باید سریع میرفتم خانه تا بفهمم چطور باید از دستش خلاص شوم…
تلفن را برداشتم…
عکس جنین را مچاله کردم، سطل آشغال انداختم اما بعد از چند قدم نتوانستم برگشتم و برش داشتم…
اصلا تو کلمه و واژه توصیف نمیشود. نمیدانستم چرا گریه میکنم…
من بی پناهی مطلق رو تجربه میکردم. تنهایی مطلق که اصلا نمیدانستم باید چه کار کنم یا پیش چه کسی بروم…
من به دوست پسرم گفتم. من به همسرم گفتم.
اما من حتی نمیدانستم باید چطور کسی را که به هم تجاوز کرده پیدا کنم. من فقط ۱۵ ساله بودم. تمام روز در اتاقم اشک ریختم. عصر قرار شد دو تا از دوستانم به دنبالم بیایند…به آنها گفتم…آنها بیشتر از من اشک ریختند…آنها هم چون که در آن شبی که به من تجاوز شده بود، یعنی در آن مهمانی بودند، متوجه شدند که چه کسی این کار را کرده است…چند روز بعد شماره فرد پیدا شد و به او گفتم…هنوز صدای خندههای تمسخرآمیز مشمئزکنندهاش از سر ناباوری این خبر در گوشم هست…این جملهاش که گفت چه من، چه هر پسر دیگری این طوری گول نمیخورد و راستش حق تو است…من فقط هر روز و هر شب مشت میکوبیدم به شکمم چون فکر میکردم اینطوری راحت میشوم…با هر مشت یک فحش به خودم، یک فحش به زندگیم و …میدادم. ولی دلم نمیآمد به آن بچه فحش بدهم. خیلی ترسناک است وقتی ۱۵ سال داری و خودت را در قالب یک مادر ببینی…
من واقعا هیچوقت نمیتوانستم دربارهاش حرف بزنم، مثل یک سیاهچاله بود برایم. اما حس خوبی دارم که شما برای این پروژه هم که شده در این مورد با من حرف میزنید و داستانم را میشنوید.
من به دوست پسرم گفتم. روزها صحبت کردیم. نه او میدانست چه کار کند و نه من. اینترنت هم خیلی اطلاعات به درد بخوری نداشت. مجبور شدیم به مادر و خواهرش بگوییم. آنها اصفهان بودند. نمیشد که به خانواده من بگوییم. باز خانواده او خب آگاه بودند. دوست پسرم قبل این مسائل به این جهت من را راضی کرده بود «که من میخواهم با تو ازدواج کنم و به تو متعهد هستم.» آن قدر فضا را رمانتیک کرده بود که شاید هر کسی جای من بود رابطه جنسی را به هر شکلی قبول میکرد. من عاشق شده بودم. اما به شدت هم ناآگاه بودم…
«چه حسی به جنین و بدنت داشتی؟»
بدنم را دیگر نمیشناختم کاملا برایم غریبه بود. در اصل گیج بودم و نمیدانستم چه اتفاقی میافتد. حتی تنفسم هم مثل سابق نبود. انگار باید دو برابر قبل نفس میکشیدم. سنگین شده بودم. آنقدر کسل شده بودم که پاهایم برای قدم زدن سنگینی میکرد. گیجی من برای این بود که اصلا باور کنید حتی یک درصد متوجه نبودم چه اتفاقی برایم میافتد. هر شب عکسهای بدن قبلی ام را میدیدم. بدن نحیف قبلی حالا هر روز بزرگ و بزرگتر میشد. هر شب کم کم عادتم شده بود روبروی آینه بایستم و ساعتها بدنم را نگاه کنم اصلا نمیتوانستم تصور کنم شکمم کمی جلو آمدهام درونش کسی باشد که از نفس من نفس میکشد، از غذای من غذا میخورد…به پهنای صورت اشک میریختم.
به وجودش کم کم داشتم عادت میکردم. هیچوقت هیچکس ۲۴ ساعت تمام روز با من همراه نبود. فکر کن حتی هنگام توالت رفتن هم تنها نبودم. پس شروع کرده بودم در طول ساعات روز که باقی انسانها هم کنارم بودند در خیالاتم با او حرف میزدم و شبها کم کم از حرف زدن ساده به لالایی تبدیل شد اما هر چقدر به تاریخ و لحظات سقط نزدیک میشدم شعرهایم شبیه به مرثیهای غمگین شده بود. جنین با من ارتباط میگرفت به هرکس میگفتم باورش نمیشد. من تنها نبودم که برای ارتباط تلاش میکرد او هم بعد مدتی با من حرف میزد. از من حتی بسیار چیزها طلب میکرد. رقصیدن، موسیقی گوش دادن، شعر خواندن، غذاهای فراوان…من کمکم داشتم عاشقش میشدم.
روزی تمام تنم سوخت که از دستفروشی رد شدم و لباسهای کودکانه دیدم. من تنها بودم و خوب میدانستم کمی بیشتر ادامه پیدا کند دیوانه میشوم. شبها خوابش را میدیدم. خواب میدیدم در دشتی همراه با نوزادی در حال دویدن هستم که به یکبار خون تمام دشت را میگرفت. صداها در خوابهایم مهیب شده بودند. من خود سابقم نبودم. نیستم و نخواهم شد. هربار با خودم فکر میکردم دل به چه میبندم. از عشق زیاد هم اگر بخواهم بچه را نگه دارم که پدر ندارد. قانون و این کشور قبولش نخواهد کرد. بر فرض محال هم بزرگ شود چه بگویم؟! من بدون هیچ پدری … قلبم میشکست و من آن بچه را میخواستم. اما اگر مادر بدی میشدم چه؟ اگر روزی انقدر بی پول و بدبخت بودم که هیچ چیز نمیتوانستم برایش تهیه کنم چه؟! من مانده بودم و هزاران اگر و شاید…و شکمی که هر روز کمی قد نصف ناخنم بزرگتر میشد.
برای من ترسناکتر از همه چیز، رشد سینههایم بود…چون اساسا به چشم همه میآمد و من فقط میگفتم به خاطر ورزشهای اخیرم هست. خیلی ساده است. تو ذرهای چاق میشوی یا لاغر میشوی هزار تا فکر میآمد در سرت و تا وقتی آن مسئله را در ذهنت حل نکنی آرام نمیشوی. من چاق و چاقتر میشدم. خوب هم میدانستم چرا ! اما راه حلش از حتی فکر کردن به چراییها عذاب دهندهتر بود. من باید قاتل میشدم یعنی؟
روزی هزار بار عکس زنان با بدن باردارشان را نگاه میکردم. اما با اینکه بدنم مثل پنیر پیتزا کش میآمد نمیدانستم واقعا این بچه کجای بدنم آخر میتواند جا پیدا کند. هر چقدر میخواندم بدتر گیج میشدم. من هر روز و هر شب گیج بودم. حتی گیج بودم چه چیزی بخورم و نخورم باورتان میشود با اینکه میدانستم این مهمان کوچولو ناخوانده است و زود از من جدا میشود اما منطقم این بود که همین مدت کوتاهم چیزهایی بخورد که برایش خوب است…اصلا باورتان نمیشود…
من عاشقش بودم. درگیر یک حس مازوخیستی عجیب. هر روز صبح و هر آخر شب یکبار نوازشش میکردم. دستم بر روی شکمم روبهروی آینه بود و برایش شعر میخواندم و میگفتم این دنیا اصلا جای تو نیست. که ای کاش جای من هم نبود…کاش من را هم با خودت میبردی…
«پس به خودکشی هم فکر میکردید؟»
نه خیلی.
خیلی زیاد.
کم و بیش. چندبار تلاش کردم اما میگفتم حداقل برای یکبار هم که شده مسئولیتپذیر باش هم جای خودت و هم جای آن آدم عوضیای که من و کودک را به حال خودمان رها کرد…میگفتم اول تکلیف آن بچه را مشخص کن و بعد تکلیف خودت نمیتوانی انقدر خودخواه باشی…
من دوبار خودکشی ناموفق داشتم. شب قبل از سقط خانه دوست پسرم بودم. هر چه قرص بود خوردم اما سریع فهمیدن و با خواهرش کمک کردند که کار به بیمارستان نکشد. یکبار هم بعد از سقط جنین که یک هفته در بیمارستان بستری بودم. اما خودکشی دوم دیگه حتی نه نوزادی بود، نه دوست پسری نه خانوادهای …من بودم و یک بدن تکه تکه شده…
من در طول بارداری خودکشی نکرده بودم اما همیشه حتی تا دو ماه پیش با اینکه ۴ سال از این داستان میگذرد دست به خودکشی زدهام. یکبار دقیقا دو هفته بعد از سقط بود. چنان رگم را در حمام زده بودم که یک هفته در کما بودم.
خودکشی نه، ولی بعد از سقط نامزدم رهایم کرد. هربار یادآوری تمام اتفاقات و سنگینیاش بر دوش من هر دقیقهاش مرگ است. من هیچگاه بعد از سقط زنده نبودم. من همراه جنین مردم. گویی قربانی شده باشم.
3) رفتن
«چطور سقط کردید؟»
هر روز دعوا بود. تنهاتر از قبل بودم. خواستم هزار و یک بار بگویم. اما مدام نمیشد. مدام میگفت حالش بد است. اما نمیدانم مگر من، به عنوان زن حامل بچه نبودم؟! چرا حال او بد بود. خودم تصمیم گرفتم. تنهای تنها. بچه برای من بود وقتی پدری به این بیمسئولیتی داشت من باید تصمیم میگرفتم. زندگی با من و آن پدر هیچ زیبا نبود. هر چند بعد از رفتن آن جنین هم همه چیز بدتر شد و دیگر هیچ چیز برای هیچ کداممان نماند. پس ناصر خسرو رفتم. تنها، بدون مشورت با دکتر هم رفتم. در اینترنت قرصها را پیدا کردم. من این دو قرص را تهیه کردم و سپس به خانه یکی از دوستان بسیار نزدیکم رفتم. همه چیز را برایش توضیح دادم هر چند او بیشتر از من ترسیده بود. قرصها را روی میز گذاشتم میزوپروستول و سایتوتک…خوب میدانستیم که قرار است در خون خودم غرق شوم باید آماده میبودیم.
قرارمان ساعت ۱۰ بود. باید به اصفهان میرفتیم. تمام مسیر از تهران تا اصفهان را خوابیده بودم. رویا میدیدم. که چه میشد اگر من با این پسر ازدواج میکردم. خانواده خودم را داشتم و میتوانستیم این کودک را بزرگ کنیم. تمام مسیر هیچ حرفی نزدم و تا میتوانستم خیالپردازی کردم. دوست داشتم مسیر تهران تا اصفهان تا اخر زندگی ادامه پیدا کند. میرفتیم اصفهان چون مادر و خواهر دوست پسرم اطلاع داشتند. هر دوی آنها پرستار بودند. خواهرش قرصها، داروها، آمپول و سرم را تهیه کرده بود. برایم یک اتاق مجزا آماده کرده بودند. خواهرش آمد برایم همه چیز را توضیح داد و گفت باید برود اما مادرش هست و او همه کارها را تا برگشتنش انجام میدهد. صدای مادرش و دوست پسرم میآمد. میگفت نکن، میرویم تهران خواستگاری دختر، گناه است. عیب است. نکند با سقط جنین دختر بیچاره، روی دست ما جانش را از دست بدهد. من جدا از تمام حرفها فقط دوست داشتم بگوید راست میگویید. بیاید دستم را بگیرد و برویم. اما گفت نه و آمادگی بچه را ندارد. من اشک ریختم. اشک ریختم و فقط خودم را میزدم و محکم به شکمم مشت میکوبیدم. او به من قول ازدواج داده بود. از شدت فشار غش کردم. چشمهایم را که باز کردم مادرش ازم عذرخواهی کرد. گفت وقتی غش کرده بودم چون نتوانسته تزریق را انجام دهد پسرش تزریق را انجام داده…من خواب بودم و بدون حتی آخرین لحظه خداحافظیام به بچهام مرگ را تزریق کردند. گیج بودم قرصهایی را به من دادند…تمام شب منتظر خونریزی بودیم.
من تنها بودم. هزار بار توالت میرفتم…باید نشان میدادم به خانواده که خیلی سخت پریود هستم…
تمام دوستان امن هم کنارم بودند. داغ داغ شده بودم و به شدت عرق میکردم.
لرز به جان و تنم افتاده بود. نمیدانستم علت این لرز از چیست. از جدایی، از قرص، از تنهایی و بدبختی یا از ترس!
بالاخره درد شروع شد. چه با دکتر و چه بی دکتر، چه با پرستار و چه بی پرستار، تو تنهای تنها بودی.
دستانم را گرفتند. رفتیم توالت. توالت. توالت. حمام. حمام خوابگاه…
اشک میریختم هیچ دردی را به آن شکل تا به حال تجربه نکرده بودم. من حامل یک مرگ بودم. مرگ را میدیدم. دستانم را بر سرم فشار میدادم و فقط داد میزدم. دستانم را به دیوارها میکشیدم. مگر از این بد بختی بیشتر در جهان هست؟!…
فقط ثانیهای فاصله بین اوج درد و خونریزی فراوان بود…
یک فریاد بلند…اما من نمیتوانستم فریاد بزنم نباید کسی میفهمید. یک شال با خودم برده بودم و در دهانم گذاشته بودم.
من انقدر گیج بودم که حتی دردم را هم حس نمیکردم.
خون…
لرزیدم… تمام بدنم را خون برداشته بود…لیز خوردم و افتادم کف حمام عمومی خوابگاه…چشمانم به لختهای که هنوز با آخرین تلاشش به بدن من چسبیده بود نگاه میکرد…لوبیای مهربان عزیزم بین وابستگی و جدایی کش میآمد و کش میآمد و …تمام شد…من خوب نگاهش میکردم دوست داشتم بلند شوم نگهش دارم که سر نخورد و برود…اما یخ کرده بودم. سر خورد و رفت. تا آخرین لحظه نگاهش کردم. اشک ریختم…باورم نمیشد از من جدا شد…پس چرا حس نمیکردم که از من جدا شده است.
هنگامی که جدا شد یک چیز کمی تا نسبتی سنگین از من جدا شد و در توالت افتاد. انقدر مشتاق دیدارش بودم که با لرزش فراوانم بلند شدم. دیدمش میان یک استخر خونین یک جسم لولیده در هم سفید را…قدش بلند بود…با خودم میگفتم به پدرش رفته بود. از او عکس گرفتم و هنوز هم دارم.
از همه وجودم خون میآمد. من انگار حس میکردم برای رضای چیزی که نمیدانم چه فرزندم را با دستان خودم قربانی کردم…بدنم تکه تکه شده بود. او بخشی از جسم من بود. به شدت آلت تناسلیام زخمی شده بود. رنگ به صورتم نداشتم. سرم گیج میرفت و افتادم. میگفتند تمام شب اسم حنا را صدا میکردم…آخر برایش اسم گذاشته بودم. اسمش حنا بود…
نگاهش کردم مهمان کوچک ناخواندهام را نگاه کردم که چقدر نحیف و کوچک بود. دوست داشتم از میان خونهای جدایش کنم و سخت در آغوشش بگیرم. من سوالها از او داشتم. چرا نفس نمیکشید. چرا حرف نمیزد…نشسته بود در میان خون خودم و اشک میریختم.
«تا چه مدت استراحت کردید؟»
تا همین امروز…
راستش تا ۳ یا ۴ روز بستگی دارد. شما خونریزی دارید. اما فقط این نیست هیچی سر جا درستش نیست. شما تمام این مدت ابژه بودید. انگار کس دیگری بود که او فرمان میداد و الان نیست. هیچی سر جاش نیست. نه بدن نه هویت نه… مدام میگفتم الان من چه چیزی هستم: یک زن؟ یک مادر؟ یک زن تنها که سابقه بارداری داشته؟ بدنم فرو پاشیده بود. مدتها پریودی نامنظم داشتم یا حتی نداشتم. شما بعد ازینکه سقط میکنید درست است که بچه رفته است اما بدن همچنان درگیر دستور بارداری است. من این را با گوشت و خونم لمس کردم. بدن من همچنان درگیر تغییرات فیزیولوژی بارداری بود. اما من تنهای تنها بودم. همش میپرسیدم او من را تنها گذاشته است یا من او را…
حنا با من ماند. چند ماه بعد دقیقا روزی که آزمون دکتری داشتم حساب کرده بودم که نوبت زایمانمم میشد. من آزمون دکتری قبول شدم. حنا به دنیا آمد. حنا الان ۴ سال دارد. موهایش طلایی و بلند است و مهدکودک میرود. حنا همان روز با من به دنیا آمد. حنا بخشی از من است. من عاشق حنا و همه بچهها هستم.
من هنوزم گاهی یک بُعد از شخصیت مادرانهام بالا میآید… من هنوز هم عکس نوزاد میبینم حالم دگرگون میشود…واقعا دلم بچه میخواهد اما طوری که بتوانم او را نگه دارم.
اصلا استراحت برایم مهم نبود. هیچوقت بدن و روانت را مثل قبل نمیتوانی به هم بچسبانی که…من تکه تکه شده بودم و از دست هیچکسی کاری بر نمیآمد. من بچه، بدن، روان، هویت و همهچیزم را به یکباره در خون خودم دیدم که با کشیدن سیفون از دستم رفت.
«در ۸ مارس سقط جنین و مادران مثله شده را فراموش نکنیم.»
بعد از تمامی مصاحبهها یک شکل یا یک پروسه تکرارشونده دیده میشود. زنانی که در عین استقلال و مقاومت ابژه میشوند، نسبت به هویتشان از خودبیگانه و گیج میشوند و تماما از نظر روانی درگیر افکار مازوخیستی میشوند. درتمام این سالها مجموعه اقدامات فمینیستی بسیار مفیدی انجام شدند اما به دلیل گستره وسیع این مسائل کمتر بر روی سقط جنین تمرکز شد. با این حال پیشنهادی که میتوان داد استفاده از این تجربیات به عنوان بهانهای استعارین و بنیادین برای شکل دادن به اتیکی زنانه است که از خلال آن بتوانیم بیاموزیم که به جای انکار و سعی به نابودی رخدادهایی که بر سر بدن و جنسیتمان میافتد، تلاش برای بازگرداندن امر سرکوب شده کنیم.
در کشور ما در حالیکه تمام نگاهها به بارداری به شدت نگاهی تقدسگرایانه است و از همین منظر تمام قوانین پیش روی زن باردار هم پر از انگارههای مذهبی و مقدس است، باید جدای از تلاشهای حقوقی برای باز پسگیری حقوق زنان در خصوص بارداری چون باز پسگیری حق سقط جنین قانونی و پزشکی، گرفتن مرخصی قبل و بعد زایمان با بیمه و حقوق و غیره تلاش دیگری هم داشته باشیم برای فراهم کردن بستری امن برای آگاهیورزی و جدا کردن امر بارداری از هر قسم انگاره مذهبی و سنتی. به نوعی بازگشت به هرتیک. همان هرتیکی که ترکیبی از دو واژه [۱]است، ارتداد و اتیک که توامان یک اتیک زنانه را تداعی میکند. در اصل مادرانگی و بارداری به هر نوعی برآمده از روح زنانه به عنوان مبنای اتیکی جدیدی را تخیل میکند که همان هرتیک است.
مفهوم «هرتیک» که در این متن از جولیا کریستوا وام گرفته شده است رابطهای را بین مادر و فرزند مطرح میکند که حداقل برای لحظهای، پدر نمادین روانکاوی سنتی را کنار میگذارد و ما باید آن بستر زنانه را به این سمت هدایت کنیم. بستر هرتیک میتواند امر مادری را به اعتراضی علیه سلطه مردسالارانه ایدئولوژی مذهبی، نهادهای اجتماعی سلطه گرا در جهت شکلگیری روانی سوژه محور برای خودش تبدیل کند. هرتیک زنانی را بازتاب میدهد که جرأت میکنند، مقاومت میکنند. فرض در استفاده از هرتیک به عنوان بستری رادیکال برای مقابله با انقیاد و سلطه مذهبی بر بدن زنانه این است که دانش و بستر خاصی مستقل از سنت و حتی مستقل از آکادمی متعصب و سنتی ایران وجود دارد که میتوان بر اساس آن تمام مقدسات سلطه گرایانه و سنت را مورد قضاوت قرار داد.
ما از این واژه در ایران حتی علیه کارکرد غرب گرایانهاش نیز میتوانیم استفاده کنیم. زیرا ما در اجباری مذهب را در پیوند با جنسیت پذیرفتهایم که شاید در معنای کلان هرتیک کمرنگ باشد. ما هرتیک را از این حیث استفاده کردهایم که نوعی بدعتگرایی را در عمل فمنیستی مخصوصا حول محور بارداری که تحت انقیاد و سلطه سنت و مذهب متعصب است رواج دهیم. ما زنان را در مذهب هم راستای مردان طلب نداریم. ما از بدعتگرایی به صورت رادیکال، علیه مذهب اجباری استفاده میکنیم. پاسخ فمینیستی ما به هرتیک پیش از این فرض نوشته این خواهد بود که ما نمیخواهیم به به خطاهای سلطه مردسلارانه متعصب مذهبی برگردیم، بلکه از خلال تجربه سقط جنین و بستری برای رویایی رادیکال با این تجربه همچون سایر بسترهای فعال فمینیستی در ایران، خواهان پیشروی به یک «جنبش زنان» عملیاتیتر هستیم. یک «جنبش زنانه» که امروز با فریاد زن، زندگی، آزادی تعادل میان انسانها فارغ از طبقه، باور و جنسیتشان را باز خواهد گرداند.
پایان
[۱] Heresy and ethics