زاگاه- به سه قطره ادرار هم نرسید که آن دو خط لعنتی قرمز شدند. «میزان خطای بیبیچک چقدر است» را در گوگل سرچ کردم. به فرض که این ماسماسک سفید و زپرتی خطا کرده باشد، پس این تهوعی که امانم را بریده از کجا پیدایش شده، ده روز تاخیر در آن عادتِ همیشگی چطور؟ بیحالی و درد شدید کمر را کجای دلم بگذارم؟ اینهمه سال نادیده گرفتن زنانگی و فرار از دکتر زنان و معاینههای حالبهمزن حالا مثل یک فرشته عذاب برایم پوزخند میزد. هیچ شماره یا آدرسی نداشتم و باید دست به دامن گوگل میشدم.
مطب دکتر نزدیک است با دکوری سبز و آرامبخش. نمیدانم باید از کجا شروع کنم. بگویم مشکلی زنانه دارم یا اینکه حدس میزنم باردارم! جواب دکتر چه خواهد بود. دلم را قرص میکند که طبیعی است و قابل حل یا …؟
|-این روزا همه از نازایی مینالن، بعد تو دنبال سقطی؟!
-خب آخه نمیخوامش!
-حیف نیست؟ مگه مالِ دوستپسرته که نمیخوایش؟ ازدواج کردی، سنت مناسبه! بالاخره یه دونه رو که باید بیاری! بعدشم قرص نیست، آمپول نیست، دوستای پزشک ما برای خودشون نمیتونن کاری کنن چه برسه به بقیه. نگهش دار! خیره ایشالله!|
معدهام آشوب میشود؛ دلم میخواهد همه زندگیام را بالا بیاورم. دلم میخواهد بچه احتمالی را عق بزنم. فکر میکنم که این دکتر ده سال درس خوانده که بگوید «خیر است!»؟ آزمایشگاه شلوغ است. بلندگوهای نوبتدهی بدون یک ثانیه توقف، شماره میخوانند. سرم گیج میرود. کمرم درد میکند. تهوع از جایش تکان نمیخورد؛ بَست نشسته سَرِ دلم! میترسم موقع خون دادن از حال بروم. راستش بدم نمیآید که بیهوش شوم، که بمیرم و زنده شوم و خبری از این اتفاق شوم نباشد!
پنج دقیقه به هشت شب، ساعتی که دکتر مطب را میبندد با عجله میرسم آنجا! میخندد. حالم از خندیدنش بههم میخورد. میگوید: «بله! مبارک باشه! عدد بتا انقد بالاست که یا چند ماهته یا احتمالا دوقلوئه!» واقعا نمیبیند چه اندازه رو به فروپاشیام؟ همینطور پشت سر هم خبرهای مخوف میدهد و اصلا نخواستن من برایش مهم نیست. قضیه را یکسره میکند؛ میگوید سقط ممکن نیست و تمام!
در ماشین را که باز میکنم، میزنم زیر گریه. مرد زندگیِ، چیزی نمیگوید. کنارم نشسته و دستانم را گرفته اما انگار آنجا نیست. صدها کیلومتر از من دور است. به خانه میرسیم و من از ترس بالا آوردن میروم روی تخت. شام نمیخورم. میخواهم بخوابم. صبح یاد یکی از دوستانی میافتم که تجربه سقط داشته؛ به او پیام میدهم و به دروغ میگویم که برای موکلم میخواهم. آدرس و شماره دکتر را میگیرم. مرد زندگی ترتیب ملاقات با دکتر و سونوگرافی قبل از آن را میدهد.
در آزمایشگاه دو بطری آب میخورم. زنان باردار دیگر را میبینم. احساس میکنم خوشحالاند. یا شاید دوست دارم اینطور احساس کنم. از اینکه همه آنها مثل من پر از اضطراب و نخواستناند، وحشت میکنم. همهچیز کند جلو میرود. انگار قرار است زجر، ذرهذره به جانم بنشیند. مثانهام در حال انفجار است. به منشی اطلاع میدهم که دیگر نمیتوانم تحمل کنم. قبول میکند و مرا میفرستد داخل. دکتر مرد است. ژل را میریزد و میگوید خودم بمالم. دیگر نگاهم نمیکند. خیره به صفحه مانیتور اعدادی را بلند برای زن همراهش میخواند. مستقیم به توالت میروم. بعد از آن نتیجه را میدهند دستم؛ ابعاد جنین نوشته شده! گویا پنج هفته عمر دارد.
تا مطب دکتر، حرف نمیزنم. میروم درون خودم و مینشینم جایی وسط برهوت مغزم. احساس بیچارگی میکنم. دلم میخواهد گریه کنم. من حامل یک موجودِ پنجهفتهای هستم. معنایش را اصلا نمیدانم! باید ذوق کنم؟ باید خوشحال باشم؟ هیچکدام نیستم! فقط مستاصلم! فقط مضطربم! نمیدانم پایان این قصه کجاست؟
این مطب حسابی شلوغ است. به ما خارج از نوبت، وقت داده و نمیتوانیم به هیچچیز اعتراض کنیم. دو ساعت تمام منتظر میمانیم. نوبتم میشود. نمیتوانم با خودم همراه ببرم. فکر میکنم «همراهی» اصلا یعنی چه؟ چه کسی گفته راه منِ زن با این مرد یا مردهای دیگر یکی است؟ از خودم عصبانیام برای عصبانیت نسبت به مردِ زندگی!
این دکتر اما شنواست؛ صورت گشاده و مهربانی دارد. نتیجه سونوگرافی و آزمایش خون را نگاه میکند. میگوید یک چیزی درست نیست و میخواهد که روی تختش بخوابم! سونوگرافی واژینال انجام میدهم. برای اولین بار است که این لوله سفت و ناهنجار بیملاحظه وارد بدنم میشود! پاهایم را سفت میکنم. دکتر انقباض بدنم را نمیبیند و همینطور به چرخاندن آن جسم درون واژنم ادامه میدهد. با موس، ابعاد آن نقطه تاریک داخل رحمم را اندازه میگیرد.
بلند میشوم. روی صندلی روبهروی میزش مینشینم.
|-باید مطمئن بشیم بچهست!
-یعنی چی؟
-نگران نباشیا، اما عدد بتا خیلی بالاست و به ابعاد بچه نمیخوره! من میترسم بچهخوره باشه که داستانش جداست! ولی ایشالله که نیست. برو و هفته بعد با آزمایش دوباره بتا بیا!|
گوگل میگفت بچهخوره یک جور توده است که میتواند خوشخیم یا بدخیم باشد! در آوردنش تبحر خاصی میخواهد و نیاز به کورتاژ دارد. اگر زمان بگذرد میتواند به سمت کلیهها یا حتی مغز حرکت کند. در تمام آن هفت روزی که منتظر بودم تا دوباره معاینه شوم، به بدترین سناریوها، به شیمیدرمانی، به بیمارستان، به تراشیدن موها و به مرگ فکر کردم. مرگ برایم از سقط جنین راحتتر بود. خوشحال بودم که قرار نیست بچهای در میان باشد. مدام فکر میکردم حالِ آن نقطه به خودش چگونه است؟ فکر میکردم چقدر ظالمم که نمیخواهمش!
یک هفته را با درد و مسکن و خواب گذراندم. حالم از تختمان بهم میخورد. حتی یک صفحه کتاب نمیتوانستم بخوانم. تماشای صفحه موبایل هم مساوی بود با عق زدن. نه میتوانستم غذا بپزم نه توان خوردن چیزی را داشتم. همه چیز به طرز وحشتناکی دردناک و کشدار بود. روز موعود رسید. این بار زمان انتظار کمتر بود. وقتی روی تخت خوابیدم و آن دستگاه چندشآور داخل واژنم شد، دعا دعا میکردم بگوید سرطان است، بگوید بچه نیست! چشمانم را بسته و عضلاتم را سفت کرده بودم! تاپتاپ! دکتر خندید!
|-عجب بچه بدقلقی بود! حسابی ترسونده بود منو! عالی! قلب سالم بچه سالم. ببینش.|
روی مانیتور دستگاه سونو، در یک ذوزنقه برعکس و سیاه، مثل وقتهایی که تلویزیونهای قدیمی برفکی میشد و خطوط سیاه و سفید تمام صفحه را میگرفت، گوشه سمت راست، توی یک دایره سیاه لم داده بود! مثل ماه، هلالی از داخل دایره را روشن کرده بود. حس کردم پاهایش را روی هم انداخته، کلهاش زیادی بزرگ بود؛ آخ کاش مغزش خیلی کار نکند. قلبش مثل اسب مسابقه پیتکوپیتکو صدا میداد. دکتر صدای دستگاه را بالا برد. همه جا پر از قلب و تالاپ تولوپ شد.
|-ولی اگه یادتون باشه گفتم که نمیخوامش!|
ولوم دستگاه را پایین آورد. لوله را از بدنم بیرون کشید و رفت پشت میزش! گفت که تعدادی آمپول دارد اما برای یکی دیگر از بیمارانش! گفت که فکرهایم را بکنم و تا یک ساعت دیگر به منشی خبر بدهم تا آمپولها را برایم تهیه کند. بیرون که آمدم انگار همهچیز رنگ باخته بود. دنیا دیگر دنیای یک ساعت پیش نبود. من صدایی را شنیده بودم که تا آن روز، در حافظه شنیداریام جایی نداشت. پر از تردید بودم. |مگر چقدر سخت است؟ من از پساش برمیآیم! نه! نمیشود! تا الان هم فهمیده که چقدر نخواستنی است! درسم چه میشود؟ آرزوی تحصیل در یک دانشگاه خارجی چطور؟ هزینههایش را کجای لیست زندگی تورمی و پرخرجمان بگذاریم؟ اگر دختر بشود و روزی مثل من بیزار از بدنش چه؟|
مرد زندگی بغلم کرد. بلندبلند در آغوشش گریه کردم. ملتمسانه نگاهش کردم که چیزی بگوید؛ چیزی که آرامم کند. نگفت! گفتم صدای قلب همهچیز را بهم ریخت! گفت تصمیم با توست! گفت تمام دردسرش گریبان زندگی تو را میگیرد! گفت من به درک! بیشتر کار میکنم! اما تو تمام آینده و آرزوهایت را میبازی! گفت هر تصمیمی بگیرم کنارم میماند!
باید با این حرفها آرام میشدم؟ اینکه گمان میکند پدر شدن یعنی بیشتر پول درآوردن؟ اینکه تصور میکند من باید زندگیام را فدای بچه مشترکمان بکنم؟ اینکه در پدیدآمدن این فاجعه شریک بوده اما هنگام تصمیمگیری، از قافله فرار میکند؟ حتما باید برای احترامش به بدن و خودمختاریام، تا کمر خم شوم! نه زن! او اینجا نیست! تو تنهایی و او اگر بخواهد هم نمیتواند چیزی از این تنهایی مهیبِ تو کم کند! او کاشته و حالا دور شده! خیلی دور! حالا تویی و صدای قلبی که وجودت را سرریز کرده و تصمیم برای خفه کردن این صدا!
نومیدانه به اتاق دکتر بازگشتم. گفتم که تصمیمم جدی است. گفت بیمارش منصرف شده و میتواند همین امروز با آمپولهای موجود کار را تمام کند. گفت که شش میلیون پول نقد میخواهد و یک آمپول ضدتهوع! پول و آمپول را آماده کردیم و من تنها به جنگ با این نقطه ناخواسته رفتم! مثل لحظه زایمان طبیعی که در فیلمها دیده بودم. روی آن صندلیِ شکنجه با پاهای باز منتظر سرنگها ماندم. چطور با وحشتم از سوزن و آمپول کنار آمدم! انگار نه انگار که روزی وسط تب و درد به دکترها التماس میکردم برایم آمپول ننویسند. با دستگاهی واژنم را باز کرد. روبهرویم یکی یکی سرنگها را پر و داخل واژن خالیشان میکرد. انگشتانم یخ زده بود. تا آن روز چنین مواجههی وحشتناکی با بدنم نداشتم.
تمام که شد یک کاغذ و خودکار قرمز آورد. روی نموداری برایم روند درد را توضیح داد. گفت یک ساعت بعد از تزریق، درد شروع میشود و بعد از سه چهار ساعت به اوج میرسد! نوک قله درد هم دشتی بود به وسعت دو تا سه ساعت! گفت تا ده ساعت اجازه خوردن هیچ مسکنی را ندارم. گفت باید درد بکشم و احساس کنم نیاز به تخلیه دارم و در توالت تا میتوانم زور بزنم! گفت تا شب بهتر است فقط نان بخورم چون معده تحریکشدهام هرچیز دیگری را پس میزند! گفت بین تخلیهها بد نیست چندتایی درازنشست بروم و در آخر هم تاکید کرد که شب با منشیاش تماس بگیرم و شرایطم را برایش توضیح دهم!
درد من زود شروع شد. هنوز سوار ماشین بودیم که احساس کردم زیر دلم بلواست! لعنتی زود هم به اوج رسید؛ اما اوجش طولانی بود. قبل از این، زیر دست دندانپزشک و هنگام جراحی دندان عقل بود که از درد اشک ریختم. ناله میکردم که حواسم از درد پرت صدایم شود. بیصدا اشک میریختم. به خودم میپیچیدم. با دستم، زیر دلم را نوازش میکردم. هربار با تمام دردی که داشتم، کاسه توالت را خوب نگاه میکردم. دکتر گفته بود باید از خروجش مطمئن شوم؛ باید میدیدم بین آنهمه خون، آن هلال ماه کی بیرون میآید. مرد زندگی بیقرار بود. نمیتوانست کاری کند. از ناتوانی کلافه بود. بغلم میکرد. دستانم را فشار میداد. سر و صورتم را میبوسید اما بیفایده بود. من در حال دفع زندگی بودم؛ یک زندگی ناخواسته و ناهنگام!
شاید دفعه پنجم بود که چیزی شبیه به یک توده چربی به رنگ سفید وسط آن معرکه خونین، خودنمایی کرد. داخل رحم زیباتر بود. شلنگ را گرفتم و فرستادمش ته چاه! گریه میکردم و نمیدانستم از درد زهدان است یا درد فقدان! فکر کنم نیمساعتی تا دفع بعدی خوابم برد. درد کم شده بود. دیگر به پایان قصه نزدیک بودم. با منشی تماس گرفتم. بعد از توضیحاتم گفت که شرایط مساعد است و باید سه روز دیگر برای معاینه پیش دکتر بروم؛ دکتر باید مطمئن میشد که هیچ اثری از ماهام باقی نمانده.
از فردای آن روز انگار که کابوس تمام شده باشد، انگار که صبح رسیده باشد، انگار که وقت بیدار شدن بود. هورمونها چهها که نمیکنند! نه خبری از تهوع بود نه درد کمر و نه بیحالی! خودم هم باور نمیکردم کمتر از ۲۴ ساعت قبل، متحمل آن درد جانفرسا بودم! ظاهرا همهچیز عادی بود جز اینکه من دیگر من نبودم. من مثل یک شاهد خیانت، خشمگین بودم. بدنم با من بد کرده بود، بدون خواست من میزبان شده بود و من نمیدانستم چطور باید با این خائن بیرحم ادامه دهم؟
هنوز هم نمیدانم. هنوز هم در عجبم چطور پیشگیریها جواب ندادند؟ من دیگر من قبلی نشدم! خیانت بدنم یک بخش ماجرا بود و حقارت قانونی بخش دیگر! من مرتکب جرم شده بودم؛ جرمم، نخواستن بود! از چنگ قانون فرار کرده بودم اما ممکن بود در دام قضاوتها بیفتم. نمیتوانستم دردی که داشتم، رنجی که کشیدم را با دیگران، با خانواده و دوستانم به اشتراک بگذارم. من حامل یک رازِ مگو بودم؛ رازی که پرده از یک جنایت پنهان برمیداشت. من بههیچوجه آماده مادرشدن نبودم و این موضوع برای دنیا، مضحک و بیمعنا بود. روز تولد موجودِ از دسترفته را در سررسیدم یادداشت کرده بودم. اثری از این موجود در من باقی نمانده بود اما هرازچندی سراغم را میگرفت. مثل یک روح سرگردان که کار ناتمامی دارد و آرام نمیگیرد. روز تولد احتمالیاش، یک سوگواری یکنفره برگزار کردم؛ با چند شمع روشن و موسیقی و گریه بیامان، روح را راهی کردم که برود.
امروز که یک سال از آن ماجرا میگذرد من به این فکر میکنم که اگر پایان دادن به بارداری ناخواسته، جرم نبود، اگر رسم زمانه بر تحمیل فرزندآوری به زنان نبود، اگر افسانههای خیالی دمیدن روح و تقدس مادرانگی و بارداری نبود، چقدر عبور از این عمل پزشکی برای من راحتتر بود! امروز که من از بدنم، از نیازهای جنسی، از سکسِ بدون استرس و از مردِ زندگیام فرسخها دور شدهام و با هرچه به تکرار این حادثه منتهی شود قهرم، از خودم باعث و بانی این وضعیت میپرسم؛ از اینکه چرا دنیای مردسالار چنین دهشتناک، بدن من را به اسارت کشیده! بدن من حامل آمال و آرزوهای مردانِ دین و قانون و سیاست نیست! پایان دادن به بارداری ناخواسته، نتیجه مستقیم حق ما بر بدنمان است. دراماتیک کردن این پایان، چیزی نیست جز تعمیق خشونت و نقض حق عریان زنان! به امید رهایی.
نویسنده: مهسا غلامعلیزاده