زاگاه- بیبیچک را از داروخانه گرفتم و با سرعت به سمت خانه رفتم. تمام راه خدا خدا میکردم که دلیل عقب افتادن زمان پریودم، تهوع و خواب آلودگیام و خستگی مدام چیزی غیر از حاملگی باشد. اما وقتی در آینه دستشویی به چهره خودم خیره شدم زنی در آستانه چهلسالگی را دیدم که حامله شده است و بچه نمیخواهد. زنی را دیدم که ترس تمام صورتش را چنگ میزند و او در کمال ناباوری باید هر چه زودتر سراغ تلفن دکتر زناناش برود.
خیالم راحت است که در پراگ زندگی میکنم و به راحتی میتوانم از شر قضیه خلاص شوم.
به چشمهایم در آینه زل میزنم و میگویم در این دوران وحشی جهان دوباره زیر بار مسئولیت مادری رفتن ظلم است.
دکتر برای فردا ساعت ۴ عصر وقت میدهد. بعد از آزمایش، صدای دکتر هنوز در گوشم میپیچد. ۶ هفته است. فرصتی نداری برای سقط بدون جراحی. باید سریع اقدام کنی. میگویم مشکلی نیست اگر ممکن است برایم قرص را تجویز کنید.
میپرسد وضعیت اقامتت در اروپا چگونه است؟
من اقامت دوساله دارم در اروپا. هر دو سال تمدید میکنم. اقامت کاری.
دکتر سری تکان میدهد و میگوید امکانش نیست.
با بهت، در حالی که چشمانم از تعجب و بهت حتما ترسناک شده است میگویم چرا امکانش نیست. هزینهاش را پرداخت میکنم. میگوید باید برگردی کشور خودت برای سقط. اینجا در اروپا نمیتوانی با اقامت دوساله سقط کنی.
اتاق دکتر دور سرم میچرخد. انگار بزرگترین فحش تاریخ را نثار کرده باشد.
میگویم ملتفت هستید چه میگویید؟من از کشوری میآیم که مردم مخفیانه و در دالانهای تاریک از ترس حکومت سقط میکنند. بعد شما مرا از اروپای آزاد روانه تهران میکنید .
سری از سر دلسوزی برایم تکان میدهد و میگوید چارهای نیست اینجا قوانین این را میگوید.
بعد توضیح میدهد که چون در کشور چک قیمت سقط جنین ارزان است از دیگر کشورهای اروپای شرقی برای این کار به پراگ میآیند. میگوید دولت برای توقف تجارت سقط جنین این قانون را گذاشته!
اشکهایم بیاختیار راه فراری از دریچه چشمم پیدا میکنند و صورت خیسم را با آستینم پاک میکنم .
من میدانم بچه نمیخواهم. میدانم باور دارم دیگر نباید مادر بشوم. میدانم که این اشتباه را جبرانی نیستی.
بلند میشوم. دکتر میگوید شاید بتواند پزشکی که غیرقانونی این کار را انجام میدهد برایم پیدا کند. قول میدهد تا فردا که مهلتم تمام میشود خبرم کند.
تمام شب کابوس میبینم. کابوس شکم برآمدهام را ، ترس کارم، ترس مواجهه با واقعیتهای تلخی که هیچوقت نمیخواهم دوباره تکرار شود.
صبح با دیدن اس ام اس دکتر روی گوشی موبایلم، انگار جهانی به من داده شده است. شماره تلفن دکتری که تا چند ساعت دیگر به آلمان سفر میکند و باید هرچه زودتر خودم را به او برسانم.
تمام مسیر که دوستم با سرعت میراند تا به کلینیک برسیم به این فکر میکردم که از دید خیلی از همین دور و بریهایم من یک احمق و جنایتکارم که دارم نطفه تقریبا ۲ ماهه را به مسلخ مرگ می برم. اما برایم مهم نبود. آمدن انسانی به این جهان که هیچ برنامهای برایش نداشتم و جهان هیچ روی خوشی به او نشان نمیداد جنایت بزرگتری بود .
به کلینیک که رسیدیم با کلی دردسر و توضیح درباره نوع بیمه و اقامت بالاخره خانم دکتر را دیدیم. پرستار را بیرون کرد و قرص را آرام کف دستم گذاشت و گفت بنداز بالا. هزینه اش چیزی حدود ۳۰۰ دلار شد.
گفت سه روز دیگر برای دریافت قرص دوم پیش همکارش بروم.
روز پنجشنبه راهی کلینیک شدیم اما منشی انگار مچام را گرفته باشد گفت که تو اجازه نداشتی قرص دریافت کنی.
در وضعیتی که نه او انگلیسی درست حرف میزد و نه من چکی میدانستم التماس کردم اجازه دهد دکتر را ببینم .
چند ساعتی معطلی بالاخره مرا پشت در اتاق پیرمردی چکی رساند، پیرمردی که با نگاهی کاملا بهتزده دلش میخواست بداند چرا تصمیم گرفتهام مادر نشوم.
حوصله توضیح نداشتم. از توضیح دادن در مورد این تصمیم خصوصی بیزار بودم. دلم میخواست هر کس این سوال را میپرسد بگیرم بکشم کنج دیوار یک سیلی محکم به او بزنم. حتی در اروپا هم گاهی آدمهایی پیدا میشوند که فضولی را نمیتوانند کنار بگذارند و سوالی میپرسند که نباید بپرسند.
به پیرمرد گفتم چون زن کون گشادی هستم و عرضه مادر شدن ندارم.
خندید. من هم فقط لازم داشتم یک خنده قصه را تمام کند.
قرص را کف دستم گذاشت و گفت همینجا بخور، جلوی چشم من
و بعد نیمساعت پشت در بنشین.
نیم ساعت پشت در نشستم. درد در تمام عضلات زیر شکم و کمر و پاهایم بالا و پایین میرفت. باید خونریزی میکردم. جانی در بدن نداشتم. اما چون فاتحان جنگهای صلیبی از خوشی فریاد میزدم و دوستانم از سرخوشیام شاد شده بودند.
وقتی در بستر دراز کشیده بودم و میدانستم خطر از سرم گذشته به تمام زنان وطن فکر کردم، به کابوسی که میتواند هر لحظه به جان زندگیشان بیفتد؛ به تحقیری که مرز ندارد و حتی تو را از مالکیت بر بدنت منع میکند.
بغض کردم و اشکها امانم را برید.
نویسنده: سارا دیانت