زاگاه- بخش اول این روایت با عنوان انتقال تجربههای زنانه برای زندگیهای ما حیاتی است، قبلا در زاگاه منتشر شده است. آنچه در ادامه میخوانید بخش دوم این روایت است.
از آنجایی که در مطب پزشکها همیشه دستوپایم را گم میکردم اینبار درخواست کردم همسرم هم وارد مطب شود تا سؤالهایی را که از قلم میانداختم او جای من بپرسد. امکان دیگری که در بیمارستانهای دولتی هرگز فراهم نبود. پزشک قبل از ورود همسرم از من پرسید: «میتونم همهچیز رو جلوش بگم؟ مشکلی نداری؟» همین جمله برای جلب اعتماد من کافی بود و البته من هم چیزی برای پنهان کردن نداشتم. دکتر با وسواس و دقت زیادی شرح داد که فاصلهی چندانی تا یائسگی ندارم، امکان بارداری طبیعی تقریباً منتفی است و البته IVF همچنان آخرین راه. اینبار پافشاری کردم که من قصد بچهدار شدن ندارم. پزشک اما به پاسخ من در برابر همسرم بسنده نکرد و وقتی همسرم از اتاق بیرون رفت باز هم سوالهایش را تکرار کرد: «خودت بچه نمیخوای؟ واقعا نمیخوای؟ مطمئنی؟ همسرت هم نمیخواد؟» سوالهایی که من را در وضعیت استیضاحشدن قرار میداد اما سعی میکردم خونسرد بمانم و بر حرف خودم پافشاری کنم. ولی این تمام ماجرا نبود. این بار مسئلهی دیگری قد علم کرد. بعد از عمل جراحی آندومتریوز بیمار باید به مدت ۲ سال تحت هورموندرمانی قرار بگیرد. هورمون اصلی بعد از عمل، پروژسترون است و همانطور که پیشتر اشاره کردم پروژسترون در کسانی که احتمالاً ژنهای سرطانی دارند، به رشد تودههای سرطانی میانجامد. درضمن این دوز از پروژسترون موجب عود شدید میگرن میشود. پزشک اینبار صادقانه به من گفت در وضعیت من، درمانی به ذهنش نمیرسد، گفت که نمیداند آیا باید ریسک سرطان را بپذیرم و تن به درمان بدهم یا هورموندرمانی را منتفی بدانیم و یکی دو سال بعد منتظر عود مجدد اندومتریوز بمانیم. در وضعیت یأسآوری گیر افتاده بودم و راهی پیش پایم نبود: دستوپنجه نرمکردن با ناباروری و هزاران هجمهی فرهنگی علیه زن نابارور چه در محیطهای خانوادگی و چه در اجتماع، آیندهای که میتوانست به سرطان گره بخورد و پزشکی زنان که انگار هیچ پیشرفتی نکرده بود. بعدها فهمیدم طبق آخرین تحقیقات میان ابتلای مادر به سرطان پستان و درگیری فرد به میگرن و داشتن اندومترویز همبستگی معناداری وجود دارد. پس چطور هنوز نه درمانی بود و نه علتی برای این بیماری؟
در ناامیدانهترین روزهای زندگیام در بهمن ۱۴۰۰، مطلع شدم که پزشک مردی در شیراز درمانی برای اندومتریوز در زنهای مستعد سرطان پستان دارد. با انواع و اقسام اهرمهای رانت و پارتی که داشتم موفق شدم از این پزشک وقت بگیرم و این بار به شیراز رفتم. همیشه از این بابت شرمسارم و هرگز وجدانم با این موضوع کنار نیامد که زنهای بسیاری از تمام این امکانات محروماند، هم به دلیل هزینههای گزاف ویزیت پزشک و آزمایشهای جورواجور و سونو و… و هم شلوغی بیش از حد مطب معدود پزشکانی که خود را وقف بیماری اندومتریوز کردهاند، این بیماری پردردسر و کمسود به لحاظ مالی. این پزشک تمام روند تشخیص را از سر گرفت و هیچ توجهی به خروارها نتیجهی آزمایش و سونو و MRI و … نکرد، نتایجی که با صرف هزینههای گزاف و زمان زیادی جمع کرده بودم. در کمال تعجب در سونوگرافی مجدد، کیستهای شکلاتی بسیار کوچکتر از آن بودند که در سونوی تهران مشاهده شده بود. در نتیجه دکتر تشخیص داد بهرغم چسبندگیهای شدید ارگانهای داخلی هنوز میتوانیم به هورموندرمانی برای تخفیف علایم امیدوار بمانیم ولی نه با پروژسترون، بلکه با دستهی دیگری از قرصهای هورمونی به نام لتروزول. طبق دستور پزشک برای مدت یک سال باید از این دارو مصرف کنم تا در سونوی بعدی و در اسفند ۱۴۰۱ مشخص شود که آیا نیاز به جراحی دارم یا خیر. اما جالبتر این بود که این پزشکِ مرد بیطرفانهترین عکسالعمل ممکن را نسبت به پاسخ منفی من در مورد IVF نشان داد. هیچ اجبار یا قضاوت یا خشمی در صدایش نبود و بسیار عادی سراغ پرسش بعدی رفت. تفاوت رویکرد پزشکهای زن و مرد، من را به این نتیجه رساند که جنسیت هرگز نمیتواند به خودی خود برسازندهی همدلی و درک متقابل باشد.
اکنون مدت پنج ماه از این ماجراها میگذرد. ۵ ماه است که هر شب قرص لتروزل مصرف میکنم و درگیر عوارض این قرص از جمله اضافه وزن، ریزش مو، درد مفاصل، پریودهای نامنظم و خونریزیهای شدید حین پریود و از همه بدتر میگرن هستم. اما ظاهراً چارهای نیست. بارها خاطرهی کابوس ۵، ۶ ماههی تشخیص تا یافتن پزشکی معتمد را با خودم مرور کردم و پرسشهای زیادی برایم مطرح شد که هنوز جواب مشخصی برایشان نیافتهام. از همان ابتدا که با مسئلهی ناباروری مواجه شدم نوعی تزلزل و سردرگمی را احساس کردم. احساس میکردم تفاوت هست میان نخواستن و نتوانستن. بحث این نبود که من بچه نمیخواهم، بحث این بود که اصلاً نمیتوانم بچه داشته باشم. نوعی نقصان، نقصان پزشکی، نقصان از دید جامعه و البته بیمصرفبودن برای نظامی که از ابتدا من را در قدرت تولید مثلم تعریف کرده بود. جامعه، خانواده و دولت که از من فرزند میخواهند ولی من دیگر قادر به پاسخگویی به مطالبهشان نخواهم بود. البته پزشکی به من وعده میداد برای باروری راه جایگزینی دارد اما در مرور دلایلم به این نتیجه رسیدم که هرگز توان این را ندارم بچهای را به دنیا بیاورم مادامیکه هزاران کودک بیپناه دیگر در این دنیا هستند. چطور میتوانم تن به تکثیر ژنهایم بدهم و عشقم را نثار کودکی کنم که از من به وجود آمده، آنهم فقط چون از «من» به وجود آمده؟ چطور میتوانم به کودک در آغوشم عشق بورزم وقتی کودک دیگری درست جلوی چشمهای من در اوج فقر و فلاکت زندگی میکند؟
راستش من آنقدر قوی نیستم. من نتوانستم خودم را متقاعد کنم که تخمکهایم را ذخیره کنم که شاید روزی، جایی نظرم عوض شد و «راه بازگشت» برای خودم باز بگذارم. من نتوانستم خودم را به این حسابوکتاب روز مبادا متقاعد کنم. من در اوج استیصال تصمیم گرفتم هرگز فرزندی نداشته باشم اما امروز که فشار جراحی و معاینههای طاقتفرسا کمی از رویم برداشته شده، باز هم برای لحظهای نظرم تغییر نکرده است. هربار که فشارهای دولتی برای لزوم فرزندآوری شدت میگیرد شاید حتا قدردان این بیماری هم میشوم. یکبار ناخواسته وادار شدم برای همیشه با این پرسش مواجه شوم و برای تمام زندگیام به آن پاسخ دهم. پاسخ من البته هرگز تصمیمی فردی نبود. این اشتراکیترین تصمیمی بود که در زندگیام گرفتم. از نظر من باروری هرگز تصمیمی فردی نبوده و نیست، باروری پاسخی است به گذشته و آیندهی جمعی همهی ما و من ناباروری را برگزیدم چون هیچگاه اندازهی امروز از لزوم آن اطمینان نداشتم. ساعتها با زنان زیادی همصحبت شدم، زنهایی همسن و سال خودم، با زنهایی که مادر بودند یا زنهایی که مثل من فرزندی نمیخواستند. از خلال صحبت با دوستانم، چه زن و چه مرد، بارها و بارها توان رویارویی با مرحلهی بعدی تشخیص و درمان را یافتم. من از خلال این رشتههای دوستی برای خودم جامعهای ساختم که در آن نیازی به پناهبردن به فرزند نیابم. از همان ابتدا تصمیمگیری در اینباره از سوی همسرم به من محول شد، اینکه گفت فرزندی نمیخواهد اما باز هم هر تصمیمی بگیرم به آن احترام خواهد گذاشت. بارها از خودم پرسیدم آیا این بیطرفی او شیوهی درستی بود یا بار مضاعفی را تنها به دوش من انداخت؟ اما آیا او واقعاً راه دیگری جز این بیطرفی داشت؟ آیا به شکل بیرحمانهای این اشتراکیترین و جمعیترین تصمیمی که همهی ما باید در زندگی بگیریم، تنها و تنها به دوش تکتک ما و به خفا و خلوت ما محول نشده؟ آیا خود ما که اولین کسانی هستیم که هر نوع مداخله و فشاری را از پیش محکوم میکنیم، در لحظههای سخت تصمیمگیری بیش از هرچیز نباید دلایلی جمعی را مدنظر قرار دهیم؟ این دو گزارهی ناهمساز، از یک طرف اختیار فردی بر بدنهایمان و از یکطرف تصمیمی که کل جامعه را تحت تأثیر قرار میدهد، کجا با یکدیگر آشتی میکنند؟
من در طول این چندماه با زنان زیادی برخورد کردم که درگیر این بیماری بودند. تصاویری که هرگز از ذهنم پاک نمیشوند. دختر جوان ۲۷ سالهای که عمل کرده بود و یائسه شده بود و چون هنوز ازدواج نکرده بود طبق «قانون» و «عرف» باید از طریق روده و نه واژن، سونوی داخلی میشد و به گواه حرف خودش هرسال با دستوپایی لرزان برای چکاپ به شیراز میآمد. زن ۳۷ سالهای که ۸ سال پیش عمل کرده بود و چون اورژانسی جراحی شده بود فرصتی برای IVF هم نداشت به قول خودش تا ابد در آرزوی فرزند میسوخت. زنی حدوداً ۴۰ ساله که تازه جراحی کرده بود و بخشی از رودههایش را طی جراحی خارج کرده بودند و زیر لباسهایش کیسهای برای مدفوع داشت. رنج این زنها هرگز از خاطرم نمیرود. چهرههایی زرد و رنگپریده، چهرههایی که از سالها درد پریود، درد هنگام دفع، درد هنگام رابطهی جنسی و درد و درد و درد شکسته شده بودند. زنهایی که باید یکبار در پشت در مطبها و سونوگرافیها و تشخیصها و معاینههای جانفرسا مقاومت میکردند و یکبار هم در برابر رنج نازایی، ناباروری و نقصان. چهرهی تمام این زنها تا ابد در خاطر من میماند.
من تصمیم گرفتم این متن بدون نام من منتشر شود شاید به سیاق مادرم که سرطانش را از همه پنهان کرد. نمیدانم او تا چه حد در این کار موفق شد و اطرافیان خود را به ندانستن زدند یا واقعاً بویی از این ماجرا نبردند اما وقتی علت این کار را از مادرم پرسیدم گفت نمیخواهم اسمم به این بیماری گره بخورد، نمیخواهم تا سالها بعد همیشه در کنار نام من همه یاد سرطان بیفتند، حتا وقتی خودم آن را فراموش کردهام. شاید من هم نمیخواهم خودم را به ناباروری و نقصان گره بزنم. شاید از خلال این دالان تاریک برای خودم راهی یافتهام که نمیخواهم با یادآوریهای دیگران به رویم بسته شود. اما همهی اینها از لزوم بیان این تجربهها نمیکاهد.
نویسنده: ناشناس