زاگاه- «آیا راهی وجود دارد که خودت را بکشی بیآنکه به بچه درون شکمت آسیب برسانی؟»
این سوالی بود که یک شب در گوگل جستجو کردم.
«آیا ریسک افسردگی برای کودکانی که والدینشان خودکشی میکنند بیشتر است؟» جستجو میکردم در حالی که نگران فرزند ۳سالهام بودم.
پاسخ به سوال اول احتمالا منفی و پاسخ سوال دوم قطعا مثبت است.
در دوران بارداری دومم، فکر خودکشی که البته دیگر آن را در سر ندارم، برایم تنها راه رهایی بود. نمیتوانستم پزشکانی را پیدا کنم که علائمم را به «بارداری صرف» تقلیل ندهند. میدانستم حال ویرانم خانوادهام را تحت تاثیر قرار میدهد. محض اطمینان شبی یک نامه نوشتم و بابت پریشانیام عذرخواهی کردم. روزِ اولین نوبت چکآپ، شدیدا حالت تهوع داشتم. ماما بابت بارداری بهم تبریک گفت. دلم میخواست یک مشت حواله صورتش کنم. به او گفتم در زندگیام هرگز چنین احساس فلاکت نکردهام. گفت: «آخی… حاملهای دیگه!» و خندید.
مشخص بود که فکر میکند من هم یکی دیگر از زنان بارداری هستم که جانش از دشواریهای سه ماه اول به لب رسیده است. البته خیلی هم اشتباه نمیکرد. دائم لیمو در کیفم داشتم تا وقتی حالت تهوع میگیرم، استفاده کنم. هر چیزی حالم را بهم میزد حتی بوی مقوا. به ماما گفتم که پریشانیام ورای مصائب بارداری است. گفتم به قدری افسردهام که خودم هم نمیتوانم باور کنم. شانههایش را بالا انداخت و گفت حاملگی همین است و کار بیشتری از دستش برنمیآید. گفت برایم درخواست متخصص سلامت روان میدهد اما دستکم ۶ هفته زمان میبرد تا تماس بگیرند. هیچکس تماس نگرفت.
این اتفاقات در دیترویت افتاد. شهری که آمار مرگومیر زنان در هنگام زایمان، ۳ برابر آمار میانگین کشور است. در عین حال که دور از انتظار نیست که دسترسی به مراقبت درست و حسابی کمی مشکل باشد، خدمات سلامت روان برای زنان باردار در بهترین حالت دغدغهای ثانویه است. فقدان این خدمات سبب شد من برای زنده ماندن به طور خودتجویز دارو مصرف کنم.
در دوران بارداری به ۴ متخصص زنان متفاوت مراجعه کردم. ماماها و پزشکان متفاوت را امتحان کردم و در جستجوی خدمات و حمایت مناسب، هر بار مسیر دورتری را تا حومههای دیترویت پیمودم. در هر ملاقات به نوعی همان جواب همیشگی را میشنیدم: «حامله هستی دیگه!» در برخی مطبها فرم ارزیابی خطر و تهدید هم فرم کردم و حتی وقتی گزینه «نمیخواهم زندگی کنم» را علامت زدم هم نادیده گرفته شدم. من سفیدپوست و تحصیلکرده هستم، مدرک دکترا، درآمد ثابت و ماشین دارم. علیرغم تمامی این امتیازات احساس بیقدرتی میکردم. حتی نمیتوانستم تصور کنم زنانی که این امتیازات را ندارند چه تجربههایی را پشت سر میگذارند. این احساس عذاب وجدان پایان نداشت.
وقتی زمزمه کردم که نمیخواهم دوباره مادر شوم، به من گفتند که باید خدا را شکر کنم که حامله شدهام، آن هم بعد از یک سقط جنین ناخواسته. در هر تعامل، در هر نگاه مات و پرسشگر و در هر سکوت آزاردهنده دیگران، میدیدم که با این حرفها دارم مرتکب گناه اجتماعی میشوم. یک شب مادرم پای تلفن در انتهای مکالمه گفت: «تو قبلا خیلی قوی بودی.»
عدم کنترل افسردگی، به حملات پانیک منجر شد. به مرز آگورافوبی(ترس از حضور در مکانهای شلوغ) رسیدم. دکتر برایم دوز پایینی از سرترالین(دارویی که میشناختم و قبلا هم مصرف کرده بودم و تاثیری رویم نداشت) تجویز کرد. درباره کلونازپام پرسیدم، تنها دارویی که از پس حملات پانیک گذشته برآمده بود. به مقالهای که اخیرا درباره امنیت نسبی این دارو خوانده بودم اشاره کردم. اما داروهای ضداضطراب، درست مانند مادران و زنان بارداری که به دنبال مصرف آن هستند، با انگ اجتماعی همراهند. همان شب قرص آبی ممنوعه را بلعیدم.
شب کریسمس، دخترم دور خانه میرقصید. من روی تخت افتاده بودم و حالم اصلا طبیعی نبود. چطور باید احساس جشن و خوشی کریسمس میداشتم؟ همسرم و دخترم به مهمانی رفتند و من با تپش قلب و حمله پانیک کلنجار میرفتم. افکار خودکشیام مصر و سرکشانهتر میشد. مطمئن بودم تا سال جدید دوام نمیآورم. چارهای برایم باقی نمانده بود. همان داروهای ضداضطراب را مصرف کردم. بعد از بالا انداختن یک قرص، حس کردم حلقه سخت دور گردنم شلتر و ذهنم آرامترشد. زمانی که همسر و دخترم از مهمانی برگشتند، در حال بستهبندی کادوها بودم و به چیزهای دیگری جز مرگ فکر میکردم.
برای پزشکم ماجرای آن شب را تعریف کردم. مرا به اتاق اورژانس فرستاد. سونوگرافی جنینی انجام داد و بابت خودتجویزی سرزنشم کرد. سعی کردم با اشاره به مطالعات توضیح بدهم که مصرف این داروها امن است و خطری برای جنین ندارد. با اینحال به زور معاینهام کردند تا «در اولین فرصت» به روانشناس ارجاعم دهند. شب را در اتاقی سرد گذراندم. حتی پتو و لوازم اولیه دستشویی هم نداشت. درخواست کردم تا برایم آوردند. خودم را شستم و با حوله کاغذی خشک کردم. مدتی بعد با روانشناس حرف زدم که البته نه «در اولین فرصت» بود و نه حتی حضوری. تلفنی مکالمه کردیم و به من گفت داروها خطری ندارد. با این حال چند روز بعد پزشکم گفت که دیگر مرا به عنوان مراجعش نمیپذیرد چرا که اطلاعات مهمی را از او پنهان کردهام.
حملات پانیک فروکش کرده بودند اما همچنان هیجانی بابت بارداری نداشتم. مثل بارداری اولم، هفتگی سایز بچه را با سبزیجات و میوهها مقایسه نمیکردم. به روزهای بعد زایمان و حتی نامی برای بچه هم فکر نمیکردم. به در خود فرورفتن ادامه دادم. در شبکههای اجتماعی میچرخیدم و خودم را با دیگر زنان باردار مقایسه میکردم. زنانی که لبخند میزنند و شکمهای برآمدهشان را با دو دست گرفته بودند. با خودم فکر میکردم که آیا آنها هم حسهای مشابهی داشتهاند؟ آیا آنها هم از حس اینکه بدنشان دیگر متعلق به خودشان نیست مملو از خشم شدهاند؟ آیا آنها هم به خاطر این افکار احساس گناه میکنند؟ آیا برایشان پیش آمده که از پنجره به بیرون خیره شوند و پریدن را تصور کنند؟
یک روز، یک گروه مادران در فیسبوک تراپیستی را در نزدیکی ما معرفی کرد. تماس گرفتم و وقت رزرو کردم. احساس آرامش میکردم. بالاخره میتوانستم افکارم را در فضایی امن رها کنم. میتوانستم احساس خشمم را بروز بدهم، هقهق کنم و همچنان حس معتبر بودن بکنم. در آنجا دیگر به هورمونهای بیولوژیک تقلیل داده نمیشدم. تراپیست مرا برای زایمان به ماماهایی ارجاع داد که از خدماتی که من دریافت کرده بودم متعجب شدند. در یک دانشگاه بزرگ نیز با تیمی از روانشناسان مشورت کردم. به من گفتند که ریسک داروها بسیار جزئی است و میتوانم به مصرف آنها بدهم.
آن مراجعات متعدد و بیهوده به پزشک چه دلیلی داشت؟ چرا باید برای حمایت و مراقبت التماس میکردم؟ چه بلایی سر زنانی که حرف پزشک را وحی منزل قلمداد میکنند میآید؟ من «بیمار بد» بودم و از دستور پزشک سرپیچی کردم. به همین دلیل هم توانستم مراقبتی که نیاز داشتم را دریافت کنم. فقط به خاطر اینکه آگاهی و دسترسی به دانش داشتم و به اندازه کافی خشمگین بودم توانستم مطالبه کنم و از پس بارداری دوم بربیایم. توانستم نجات پیدا کنم. من جنگیدم تا در نهایت دیده شدم.
چند روز قبل از زایمان، دخترم پرسید که بچه چطور راه بیرون آمدن از آن تاریکی را پیدا میکند؟ اصرار داشت که موقع زایمان حضور داشته باشد و بین پاهایم چراغقوه بگیرد. میخواست نقش ستاره قطبی را برای بچه ایفا کند. حس همدلیاش اشکم را درآورد. البته ناگفته نماند که در روزهای هورمونی پایانی بارداری اشک ریختن کار سختی نیست. من هم در جستجوی رهایی از آشوب ذهنی، مسیر سختی را در فضای حقیقی و مجازی و پیموده و توسط پزشکان کت سفید نادیده گرفته شده بودم. آنها فقط درد من را و تاریکی را تشدید کردند. به اندازه تمام دوران بارداریام طول کشید تا بالاخره شعلههای نور را پیدا کردم.
منبع:
https://www.thelily.com/i-was-more-depressed-than-id-ever-been-during-pregnancy-but-no-one-believed-me/